تی تک| سایت تفریحی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

دانلود رمان سارینا

شنبه 21 شهریور 1394

 

 نام رمان : سارینا

 نویسنده : افسون سرگشته

 حجم کتاب : 2,1 (پی دی اف) – 0,5 (پرنیان) – 1,1 (کتابچه) – 0,5 (ePub) – اندروید 1,1 (APK) 

 ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

 تعداد صفحات : 158

 خلاصه داستان :

سارنیا دختریه مثل همه ما ... منتهی یه چیزی محدودش کرده ... چیزی که خیلی به چشم میادو همه اونو پست میشمرن ... اون مجبورِ برای امرار معاش خَدَمگی کنه ... توی خونه ای که پدرش سالها باغبونش بوده و بعد از مرگ مادرش کارای خونه رو دوش سارنیا افتاده ... مشکلاتش از جایی شروع میشه که صاحبخونه به همراه دختراش تصمیم میگیرن برای مدتی به خونش برگردن ... دخترایی که لحظه ای دست از تمسخر سارنیا برنمیدارن و مدام بهش میخندن ... تااینکه دیگه تحملش سخت میشه و تصمیم میگیره ادبشون کنه اما اتفاقی میفته که کنترلش خارج از دست سارنیاست واون اینه که ...

 

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 قسمتی از متن رمان :

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلک های من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز می جوشید ...


- سارنیا ؟ ... کجایی دختر ؟

کتاب اشعار فروغ فرخزادو میبندمو با موجی از نور خورشید مواجه میشم ، دستمو سایه بوم چشمام میکنم .

- من اینجام بابا

- داری چیکار میکنی ؟ ... بازیگوشی نکن به کارات برس

از حرفش لبخندی به لبم میاد . دختر 24 ساله و بازیگوشی ؟ هرچند وضعیت دراز کشی که روی چمنا دارم کم از بازیگوشی نداره . میچرخمو به شکم میخوابم و سعی میکنم از لای انبوهی از گل های محمدی و رز و دارودرخت پیداش کنم ، در تیرس نگاهم نیست . جهشی میزنمو از روی چمنا بلند میشم و بعد ورداشتن کتابم راهی آلونکمون میشم . سر راه از کنار ویلای اشرافی صاحبخونه رد میشمو برای هزارمین بار آرزو میکنم ای کاش مال ما بود ! ولی خونه به این بزرگی میخواستیم چیکار ؟ کم از کاخ سفید نداره ! بیچاره من که ماه به ماه باید اینجارو تمیز کنم ، بازم خوبیش اینه که کسی خونه نیستو ریختو پاش نمیکنه . در توری آلونکونو میگشموجیرجیر کنان باز میشه . دم دمای ظهره و باید برای ناهار چیزی دستو پاکنم .

حین هم زدن پیاز داغا از پنجره آشپزخونه چشمم به بابا میفته که در حال هرس کردن درختاست . چقدر این کارشو دوست دارم . جوری رفتار میکنه انگار از دردشون خبر داره ، لطیف و با احساس بر عکس دستای زمختو پینه بستش . باید کم کم بازنشستش میکردن . شانس بدش پسری هم نداشت راهشو ادامه بده وبه محض دستور صاحبخونه بی چونو چرا باید از اینجا میرفتیم .

با بلند شدن صدای تلفن نگاهم سمت هال میچرخه . با دو ضربه ای که ملاقه رو به لبه قابلمه میزنم سعی میکنم از موادی که بهش چسبیده کم کنمو بعدش روی بشقاب کنار دستم میذارم . بعد تمیز کردن دستام با دستمال روی کابینت راهی هال میشم . برای اینکه تلفن قطع نشه چند قدم آخرو میدوَم وآخرین لحظه به گوشی چنگ میزنم و با نفس نفس جواب میدم

- بله ؟

- چرا اینقدر دیر جواب دادی ؟ ... بابات کجاست ؟

- سلام ... شما ؟

- به بابات بگو بیاد جواب بده منومشناسه

اخمامو کمی توی هم میکشمو به گوشی تلفن نگاهی میندازم ، بعد بالا انداختن شونه هام و گذاشتن گوشی روی میز سمت در سالن میرم

- بابا ؟ ... بابا

سرشو ازتوی بوته ها بیرون میاره و جوابمو میده

- بله دخترم ؟

- یکی پشت خطه باشما کار داره

بلند میشه و دستای خاکیشو به هم میزنه تا پاکشون کنه

- اومدم

با بویی که به دماغم میخوره مثل فشفشه میرم سمت آشپزخونه و بی خیال فال گوش وایستادن مکالمه بابا واون مرد میشم . میخوام بادست در قابلمه رو وردارم ولی حرارتش زیاده و با جیغ خفه ای رهاش میکنم . دستمال روی کابینتو ور میدارمو روی در قابلمه میذارم و ورش میدارم . با دیدن پیازا به همراه گوشتای سوخته آه از نهادم بلند میشه

- وای ! ... سوخت

 

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش