با انگشت اشاره دست چپ تلنگر می زد به صفحه بزرگ ساعت بند چرمیش، در عین حال سعی می کرد همه حواسش رو معطوف کنه به حرفای اردلان: - دو سه تا خونه دیگه هم پیدا شده ... ضربه محکمی کوبید، بدون اینکه چشم از ساعتش برداره گفت:
خدمتکارچرخید و از سالن بیرون رفت ... جمشید نگاهی به شهراد کرد و گفت: - خوب می گفتیم ... خودت بگو چند سالته؟ - سی و یک ... - به!!! اول سن هلو شدن پسرا ...
مهشاد
ادای کسانی که چندششان شده در می آورم و می گویم:
-ای,شوهر ذلیل بدبخت!حالا اگه یه ساعت نبینیش می میری؟اصلا چرا خودش نیومد؟
با لب و لوچه ی آویزان می گوید:
-می گه از احسان خجالت می کشم. حس می کنم هر چی تو ذهنم هست می خونه.
می خندم.