تی تک| سایت تفریحی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

دیگه مطمئن بود حشره جلوی دید لنز دوربین رو گرفته و برای همین، سریع با سنجاق قفلی که همیشه به لباسش بود به جون قفل در افتاد ... قفل خارجی بود و به این راحتی ها باز نمی شد. باید راه دیگه ای رو پیدا می کرد. یه کارت تلفن هم برای اینجور مواقع داشت، دعا کرد در قفل نباشه! کارت رو در آورد، در رو کمی به جلو هل داد و کارت رو لای در فرو کرد و با چند بار عقب جلو کردن در با صدای تیکی باز شد. نفسش رو آزاد کرد و سعی کرد کاملاً خونسردانه وارد اتاق بشه. اولین کاری که کرد با چشم دور تا دور اتاق به دنبال دوربین گشت، اما هیچی نبود! متعجب باز هم چشم گردوند اما واقعا دوربینی وجود نداشت، نفسش رو از سینه آزاد کرد و آروم گفت:
- دمت گرم جیمی جون! با اون قفلی که رو در انداختی دیگه لازم ندیدی اینجا رو دوربین کار بذاری ... دمت گرم!
تازه تونست اتاق رو دید بزنه، یه اتاق سی متری بزرگ پیش روش بود با انواع و اقسام وسیله ها که به شکل نا مرتبی چیده شده بودن، روبروی در اتاق پنجره قدی بزرگی بود و مشخص بود به باغ پشتی دید داره! البته شهراد وقت برای دید زدن باغ پشتی نداشت. سیستم مرکزی اونجا هم نبود، سمت راست اتاق تخت خواب دو نفره بزرگی قرار داشت و به دیوار روبروش یه کمد بزرگ ، کنار کمد یه میز تحریر و کنار تخت خواب سه آباژور رنگ و رو رفته. یه میز آرایش هم زیر پنجره روبرویی بود و کف اتاق چند تخته فرش روی هم افتاده بود. کتابخونه بزرگی هم چسبیده به دیوار سمت چپ در بود. شهراد نفس عمیقی کشید، نیم ساعت دیگه جمشید می یومد باید سریع کارش رو انجام می داد. به نسبت بقیه اتاقای این خونه اتاق خیلی شلوغی بود و این خودش شک بر انگیز بود. هیچ استرسی نداشت و شاید برای همین بود که همیشه توی کارش موفق بود. تنها نگرانی که داشت بابت حضور ناگهانی
جمشید بود. به سمت کتابخونه رفت و تند تند کتاب ها رو جا به جا کرد، هر چیزی توی اون خونه مشکوک بود به نظرش. صدای پایی پشت در شنید و با یه حرکت سریع خودش رو به اولین جای امنی که دید رسوند، زیر تخت ... اما انگار شانس باهاش یار بود که کسی داخل نشد، نفسش رو فوت کرد. دوباره از زیر تخت اومد بیرون و رفت سمت کتابخونه، تند تند و بدون اتلاف وقت همه کتابها رو فشار داد! هیچ در مخفی نبود. چرخی دور خودش زد، روی دیوار تابلوی بزرگی از یه منظره زمستونی بود، رفت به طرفش و پشتش رو چک کرد. بازم خبری نبود، میز آرایش رو تکون داد ، پشتش جز دیوار ترک خورده چیزی نبود. میز تحریر و کمد بزرگ هم همینطور! داشت کمد رو به حالت اولیه بر می گردوند که چرخش کلید رو توی در شنید، بدون لحظه ای درنگ از همون نقطه شیرجه رفت زیر تخت و دست و پاشو تا حد ممکن جمع کرد ... چشماش رو بسته بود و دستش رو جلو دهنش گرفته بود که صدای نفس نفس زدنش شنیده نشه. منتظر بود پاهای جمشید رو ببینه اما برعکس اون، چشمش خیره موند به پاهای زنونه ای که با یک جفت کفش عروسکی سفید و جوراب های سفید وارد اتاق شد. جز سارا کسی نمی تونست باشه ... مشتش رو محکم تر داخل دهنش فرو کرد که صداش در نیاد. اینطور که از حرکات پای سارا می فهمید، از مکث کردن ها و هر از گاهی قد کشیدن ها مشغول گرد گیری بود. دوست داشت هر چی فحش بلده نثارش بکنه. دختره احمق الان وقت نظافته؟!! اگه جمشید وارد اتاق می شد، اگه پی به نبودنش می برد! نباید اجازه می داد همه نقشه هاش نقش بر آب بشه. سریع نقشه هاش رو توی ذهنش مرور کرد، همیشه توی ذهنش چند تا نقشه ثانویه داشت. اون شکست ناپذیر بود. نمی ذاشت چند سال زحمتش دود بشه و بره هوا. یه ربعی طول کشید تا سارا بالاخره دل کند و رفت سمت در اتاق. شهراد اینقدر نگاهش کرد تا از اتاق خارج شد و در اتاق رو بست. دستش رو برداشت و نفسش رو فوت کرد. چند لحظه دیگه هم موند و وقتی خیالش راحت شد که دیگه خبری نیست از زیر تخت بیرون رفت. با خودش فکر کرد به کل در مورد این اتاق اشتباه می کرده. مطمئن بود که چیز مشکوکی توی اون اتاق هست، چون هم در اتاق و هم نوع چیدمانش با بقیه اتاق ها فرق داشت، اما به این نتیجه رسید که سیستم مرکزی اونجا نیست. تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه ولی همین که از وسط اتاق رد شد چیزی زیر پاش قرچ قرچ صدا کرد، سر جا خشکش زد! صدا اونقدر زیاد نبود که جلب توجه کنه اما برای گوشای تیز شهراد به اندازه کافی بلند و واضح بود. به زیر پاش و قالی های روی هم پهن شده خیره شد. با تصوری که تو ذهنش شکل گرفته بود یه بار دیگه پاشو کوبید روی زمین. خودش بود، سرامیک های اون قسمت شل بودن! نگاهی به ساعتش کرد، بیست دقیقه دیگه تا اومدن جمشید وقت داشت، سریع قالی ها رو کنار زد، لبخند نشست روی لبش، دقیقاً نقطه وسط قالی ها یه سرامیک شصت در شصت قرار داشت. برعکس سرامیک های اطرافش که همه سی در سی بودن. از لق بودنش هم می شد فهمید چیزی زیرشه. وقت نداشت پس به سرعت با همون کارت تلفنش کمی سرامیک رو عقب جلو کرد و بعدش با یه حرکت برش داشت، با دیدن در چوبی زیر سرامیک چشماش گرد شدن ... خودش بود! مطمئن بود چیزی که می خوان زیر همین در چوبیه. اما نمی تونست ریسک کنه! می ترسید در چوبی رو برداره و کسی اون پایین باشه ، یا اینکه جمشید از راه برسه! توی این مورد نیاز به نیروی کمکی داشت. دست تنها این نقشه عملی نبود. پس سرامیک رو سر جاش گذاشت و خواست فرش رو صاف بکنه که کلید توی در چرخید، نمی شد فرش رو به همون حالت ول کنه، پس به سرعت فرشا رو صاف کرد بعد از اون با یه حرکت شیرجه رفت سمت زیر تخت که توی یه بدبیاری پاش محکم به یکی از پایه های تخت اصابت کرد و نه تنها صدای بدی تولید کرد بلکه باعث تکون تکون خوردن تخت هم شد. چشماش رو بست ، بازم نترسید... اگه جمشید بود به راحتی می تونست خودش رو تبرئه کنه ، بگه در اتاق باز بوده! و از اونجایی که سارا مسئول تمیز کردن اتاقه اون زیر سوال میره و بعد از اون هم بگه چیزی از دستش افتاده زیر تخت و رفته برش داره. پس سعی کرد عادی باشه اما همون موقع دستی هم به تی شرتش کشید تا شنود روشن بشه. 
سارا که جارو برقی آورده بود تا اتاق رو جارو بزنه با دیدن لق لق خوردن تخت و صدای ضربه ای که قبل از باز شدن در شنیده بود با تعجب به تخت خیره شد، چشماش گرد شده و نمی دونست چرا تخت تکون میخوره. با خودش فکر کرد جمشید خان توی اتاق باشه، برای همینم آروم صدا کرد:
- جمشید خان ...
شهراد زیر تخت دستش رو مشت کرد، لعنتی بدتر از این نمی شد! حالا این دختر رو چطور خفه می کرد؟!! داشت ذهنش رو منظم می کرد برای پیدا کردن بهترین راه حل، اما درست همون لحظه سارا خم شد زیر تخت و چشماشون توی هم گره خورد، قبل از اینکه فرصت کنه جیغی بکشه شهراد از زیر تخت بیرون پرید و با صدایی که سعی می کرد بالا نره انگشتش رو جلوی بینی اش گرفت و گفت:
- هیشششش! 
سارا با چشمای گرد شده اشاره ای به شهراد کرد و گفت:
- تو ... تو اینجا ... اینجا چی کار داری؟!!!
شهراد هر دو دستش رو بالا گرفت و گفت:
- صدات در نیاد! می ریم از اتاق بیرون، اول تو برو بعد من، می یام بیرون حرف می زنیم ... فهمیدی؟!
سارا چشماشو گرد تر کرد و خواست صداش رو ببره بالا، درست همون لحظه صدای پایی از پشت در شنیده شد و شهراد تنها کاری که اون موقع به ذهنش رسید این بود که خودش و سارا و جارو برقی رو از مهلکه دور کنه. پس دست سارا رو گرفت هلش داد زیر تخت و جارو برقی رو هم با پاش شوت کرد و بعد هم خودش رفت زیر تخت ... برای جلوگیری از حرف زدن سارا با همه قدرتش دستش رو روی دهن سارا گذاشت ... چشمای سارا قد نعلبکی گرد شده بود. همین که خودش هم زیر تخت خزید و کنارش دراز کشید آروم و با صدای خفه گفت:

- هیچی نگو! جفتمون رو به کشتن می دی ...
همون لحظه کلید توی در چرخید و پاهای مردونه ای وارد شد. سارا از بهت نزدیک بود غش کنه! نمی فهمید اونجا چه خبره ... پاهای جمشید رو خیلی خوب می شناخت. نمی خواست زحمتایی که این مدت کشیده بود به خاطر این پسر خراب بشه. مطمئن بود اگه جمشید توی اون وضعیت ببینتشون دخلشون اومده پس مجبور شد سکوت کنه. تنها چیزی که داشت اذیتش می کرد دست شهراد جلوی دهنش بود! خودش رو یه کمکشید کنار، شهراد با اخم نگاش کرد و سارا بی توجه بازم یه کم خودش رو کنار کشید دستاش زیر بدنش مونده بود و نمی تونست برای در آوردنشون کاری بکنه چون تکون خوردنش باعثجلب توجه می شد. همین که یه کم بدنش از بدن شهراد فاصله گرفت آروم تر شد و بی صدا چشماشو بست. جمشید سلانه سلانه رفت سمت قالی ها، کنارشون زد و بعد از برداشت سرامیک و باز کردن در چوبی وارد شد و در چوبی رو بست اما سرامیک و فرش ها همون شکل باقی موندن ... 
سارا و شهراد هر دو نفس نفس می زدن، جمشید در حین رفتن پایین اگه فقط یه ذره چشم تیز می کرد و زیر تخت رو نگاه می کرد مسلماً هر دو رو می دید و این اصلا خوب نبود! شهراد که از رفتن جمشید مطمئن شده بود آروم کنار گوش سارا گفت:
- وقتی ولت کردم بدون کلمه ای حرف می ری از اتاق بیرون. می یام بیرون حرف می زنیم ... فهمیدی؟!!

سارا بالاخره دستش رو از زیر بدنش بیرون کشید و سعی کرد با دستش دست شهراد رو از جلوی دهنش برداره، اما موفق نشد و با صداهایی که از دهنش خارج می کرد اعتراضش رو نشون داد ... شهراد با همه توانش سعی کرد داد نزنه ... 
- چته؟!!! صدات در نیاد گفتم ... وادارم نکن یه بلایی سرت بیارم ... کشتن تو برای من هیچ کاری نداره اما اگه حرف گوش کنی کاری باهات ندارم ... فهمیدی؟!! 
مجبور بود سارا رو بترسونه. سارا هنوزم داشت می جنبید، شهراد کم کم داشت عصبی می شد، سعی کرد خونسرد باشه و گفت:
- الان چته تو؟!!! نمی فهمی دارم بهت می گم می کشمت؟!!! این مرتیکه رفته پایین، تکون نخور حس می کنه یکی تو اتاقه می یاد بیرون !!! بفهم!
سارا که حسابی گیج شده بود و با همه وجودش دلش می خواست بفهمه شهراد کیه و چی کار داره ناچاراً سرش رو تکون داد. شهراد با رضایت سری تکون داد و دوباره گفت:
- دستم رو بر می دارم ... صدات در نمی یادا! 
ویبره موبایلش توی جیبش عصبیش کرده بود ... این دختر هم شده بود قوز بالا قوز ... وقتی سارا سرش رو به راست خم کرد و مظلومانه نگاش کرد تونست خودشو قانع بکنه که دیگه صدایی ازش در نمی یاد و دستش رو برداشت .. 

 

سارا نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت:
- تو دیگه کی هستی؟!!!
شهراد سریع انگشتش رو چسبوند روی لب سارا و گفت:
- هیش! چته! بلندگو قورت دادی؟!! گفتم صدات در نیاد ... ده ثانیه دیگه از زیر تخت می ریم بیرون و سریع از اتاق می زنیم بیرون. یه راست می ری بالا، یا توی اتاق خودت یا توی اتاق من ... اونجا حرف می زنی ... شیرفهم شدی؟!!
سارا با غیظ دست شهراد رو پس زد و گفت:
- تا وقتی نفهمم تو کی هستی و چه غلطی داری ...
شهراد پرید بین حرفش و گفت:
- الان وقتش نیست دختره احمق! چرا نمی فهمی؟!!
سارا چشماشو گرد کرد و گفت:
- درست حرف بزن!!! 
شهراد اشاره به بیرون کرد و گفت:
- حرف نزن بیا ... 
سریع خودش رو بیرون کشید و به دنبال خودش سارا رو هم کشید ... مچ دست سارا بین دستای بزرگش داشت له می شد اما براش مهم نبود. به سرعت رفت سمت در، اول خودش بیرون رفت و بعد هم سارا رو کشید بیرون. دوربین بیرون هنوزم حشره جلوش بود و مشکلی نداشت، اشاره به در اتاق کرد و گفت:
- اینو قفل کن و سریع بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنی بیا اتاق من ... بی هیچ حرف اضافه ای! فهمیدی؟!!
سارا که حسابی گیج شده بود سری تکون داد و شهراد به سرعت راهی اتاقش شد... باید زودتر اس ام اس ها رو جواب می داد.
- بازی دراز ... سیگار شکلاتی صدای کیه؟!!
- شکلات تلخ ... خوبی؟!! جواب بده لعنتی!
سریع جواب هر دو رو داد و موبایلش رو پرت کرد روی تخت. جفت دستش رو فرو کرد بین موهاش. همه تنش خیس عرق شده بود. داشت تو ذهنش مرور می کرد که باید به سارا چی بگه و چطور قانعش بکنه تا دهنش رو ببنده! شاید بهتر بود با بازی دراز مشورت کنه در این مورد... دختره ... دستی تو پیشونیش کوبید و هجوم برد سمت ساکش زیر تخت، لباس هاش رو سریع خالی کرد روی تخت و درز ته کیف رو با یه حرکت پاره کرد، دستگاه شوکرش توی قسمت زیرین ساک جاساز شده بود ... توی آستین پیراهنش مخفیش کرد و به سرعت رفت سمت در ... چطور دختره رو ول کرده بود و با دل خجسته اومده بود توی اتاقش؟!!! در رو باز کرد و پرید توی راهرو ... چقدر سخت بود که توی این موقعیت هم حفظ ظاهر بکنه ... امان از این دوربین های لعنتی! می دونست اتاق سارا کدومه پشت در اتاقش ایستاد و ضربه ای به در کوبید. اگه دست خودش بود می پرید وسط اتاق تا مبادا سارا کار جبران ناپذیری بکنه. اصلا باید مطمئن می شد سارا توی اتاقشه! اما به خاطر دوربین ها باید رعایت می کرد. صدای سارا رو که شنید خیالش راحت شد و در رو باز کرد و رفت تو! سارا درست پشت پنره ایستاده و به بیرون خیره مونده بود. شهراد زیر لب خدا رو شکر کرد که این دختر دست از پا خطا نکرده ... رفتبه سمتش و گفت:
- مگه نگفتم بیا اتاق من؟! 
سارا چرخید و با چشمای قرمز شده و صدای بی روح گفت:
- دلیل ندیدم وارد اتاق یه مرد ناحرم بشم ... همینطور که الان تو نباید تو اتاق من باشی! فقط منتظرم جمشید خان برگرده ، اونوقت می دونم باید چی کار کنم!
شهراد لبخند زد و گفت:
- چی کار می کنی؟ می خوای بری چغلی منو بکنی؟! دختر کوچولو!
سارا بدون اینکه عصبی بشه چرخید سمت پنجره دوباره و گفت:
- اونش به خودم مربوطه! تو پا توی
منطقه ممنوعه جمشید گذاشتی! کی هستی؟ چی کار داری اینجا؟!
- دلیل نمی بینم به تو توضیح بدم ... 
- پس منم کار خودم رو می کنم ... 
شهراد خندید و گفت:
- نمی کنی! 
- می خوای تهدیدم کنی؟!
- شاید ...
- کارساز نیست ... من از چیزی نمی ترسم ... 
شهراد نشست لب تخت و گفت:
- فقط بگو چی می گیری تا در دهنت بسته بمونه؟
سارا چرخید، دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش و با یه اخم محو گفت:
- پیشنهاد حق سکوت می دی؟ بهش نیاز ندارم ... من به چیز دیگه ای نیاز داشتم که به دستش آوردم ...
شهراد بی توجه به حرف سارا موبایلش رو در آورد، کنجکاو بود معنی حرف سارا رو بدونه ولی اون لحظه وقتش نبود. باید با کسی مشورت می کرد، کد رو وارد کرد و شماره گرفت ...

 

 

با اولین بوق صدای بازی دراز رو شنید ...
- الو ... قربان ... 
- چی شده شهراد؟!!! این دختره کیه؟!!
- جریان رو فهمیدین؟
- بله ... فهمیدم ... 
- قربان دستور چیه؟!
- گند زدی پسر!
شهراد با کلافگی دستی توی موهاش فرو کرد و گفت:
- خودتون شاهد بودین که ... 
- خیلی خوب بسه! همین الان یه اثر انگشت ازش بگیر ... اسکن کن برای من ... باید ببینم کیه و چی کاره است! برای لال کردنش باید از نقطه ضعفاش استفاده کنی ...
شهراد پوفی کرد و گفت:
- بله قربان ... الان ...
گوشی رو قطع کرد، رفت سمت سارا، دستش رو جلو برد و انگشتش رو گرفت. سارا تقلا کرد و گفت:

- به من دست نزن ... آقای مثلا محترم!!! گفتم ولم کن ... 
شهراد خنده اش گرفت. اینقدر خندیده بود بعضی وقتا یادش می رفت باید جدی باشه و وسط کار هم خنده اش می گرفت. دست سارا رو علی رغم همه تقلاهاش گرفت و انگشت اشاره اش رو روی صفحه اسکنر موبایلش فشار داد، خیلی زود اثر انگشت ثبت شد. سارا هم سریع خودش رو کنار کشید و گفت:
- فکر میکنی نمی فهمم؟ اثر انگشت منو برای کی فرستادی؟!! ازت پرسیدم کی هستی؟!! لو دادن تو به جمشید خان هیچ کاری نداره! همن الان هم داره منو و تو رو می بینه!
شهراد همینطور که داشت اثر انگشت
رو می فرستاد برای بازی دراز گفت:
- پس بیا بشین و اینقدر تابلو بازی در نیار! توی این جریان پای توام گیر می افته!
سارا همونجا کنار پنجره تا خورد و نشست روی زمین ... زمزمه کرد:
- اگه همه چیز خراب بشه زنده ت نمی ذارم!
شهراد با یه تا ابروی بالا پریده به سارا نگاه کرد و گفت:
- این چیزیه که من باید به تو بگم ... تو اینجا یه خدمتکاری ! فوقش اخراج می شی ...
سارا پوزخندی زد و گفت:
- اخراج بشم تو رو هم لو می دم ... 
شهراد از جا بلند شد و گفت:
- آهان این خوبه! بیا کاری به کار هم نداشته باشیم ... تو به کارت برس، منم به کارم ...
سارا بی توه به حرف شهراد سرش رو گرفت بین دستاش و نالید:

- تو از کجا پیدات شد یه دفعه!!!
بعد سرش رو بالا آورد و گفت:
- نیم ساعت دیگه جمشید خان صدام می زنه ... عصرانه می خواد ... اگه نذاری برم می فهمه نیستم ... 
شهراد با خنده گفت:
- نمی فهمه! چون تا اون موقع ادبت کردم ...
سارا فقط با چشمای خشمگین به شهراد خیره موند و سکوت کرد. نمی دونست تو چه وضعیتی گیر کرده و بعد از این قراره چی بشه ولی همه امیدش به خدا و دعاهای ساسان و باباش بود. ایمان داشت که تنها نیست و کمکش می کنن. همون لحظه گوشی شهراد زنگ خورد ... شهراد سریع جواب داد و گفت:
- بله قربان؟
- چی؟!!! 
بازی دراز مشغول توضیح دادن بود و شهراد هر لحظه بهت زده تر می شد. نگاهش چرخید سمت سارا و متعجب بهش خیره موند ... وقتی گوشی رو قطع کرد فقط تونست زیر لب بگه :
- هر دم از این باغ بری می رسد !!!

 

قیافه اش مثل همیشه بود سرد و خونسرد. ضربه ای به در اتاق زد و وارد شد. چهار دختر و پسر وسط اتاق ایستاده و مشغول تو سر و کله هم زدن بودن. یه اتاق تقریباً سی متری مربعی شکل، یه جورایی بزرگترین اتاق اون خونه بود! دور تا دورش رو آینه گذاشته و کفش رو سنگ کرده بودن که کمی لیز باشه. لامپ های زیادی هم توی اتاق روشن بود و اتاق رو حسابی روشن کرده بود. استریوی کنار اتاق همه چیز رو برای یه کلاس رقص عالی فراهم کرده بود. همین که شهراد وارد شد هر چهار نفر چرخیدن به طرفش و سلام کردن، شهراد سری تکون و تک تکشون رو از نظر گذروند. همه شون به نظر کم سن و سال می یومدن. یکی از دخترا موهای بلند تا سر شونه اش داشت، یه تاپ مشکی و سفید خط دار پوشیده بود با شلوار جین دو وجبی و یه جفت کفش اسپرت به اضافه جوراب های تا سر زانو ... اون یکی موهای بلوطی بلند داشت تا کمرش، از چشمای شیطون قهوه ای رنگش شرارت می ریخت و مشخص بود آروم و قرار نداره! یه شلوار جین کوتاه پوشیده بود تا سر زانو به اضافه ی هفت کفش آل استار سفید که خودش روش رو پر از ستاره های رنگ رنگی کرده بود و یه تی شرت مخملی سفید و قرمز ... پسر ها هر دو شلوار گرم کن پوشیده بودن با تی شرت و همه شون برای تمرین هیپ هاپ آماده آماده بودن. شهراد دستش رو به هم کوبید و گفت:
- خب ... بهتره با هم آشنا بشیم ... 
دختر چشم قهوه ای جلو پرید و گفت:
- من بچه ها رو معرفی می کنم ... این آقا خوشگله ... 
و با دستش به یکی از پسرا که قد بلند و استیل ظریفی داشت اشاره کرد و گفت:
- حامده! اون یکی آقا خوشگله هم سامه ... 
بعد چرخید سمت دختره و گفت:
- اینم ملیناست ... 
بعد چرخید سمت شهراد و گفت:
- اسم شما چیه آقا معلم؟
شهراد موشکافانه به دختر خیره شد و گفت:
- بهم می گن شهراد ... خودتو معرفی نمی کنی؟
دختره ابرویی بالا انداخت و گفت:
- حالا آشنا می شیم با هم کم کم ... 
بعد جلو اومد و کلاه نقاب دار قرمزی که روی سر خودش بود رو برداشت و گذاشت روی سر شهراد. شهراد خنده اش گرفته بود ولی اصلاً به روی خودش نیاورد، دو کف دستش رو به هم کوبید، چرخید سمت آینه ها و گفت:
- خوب دوستان ! با یکی از آهنگای لیدی گا گا شروع می کنیم ... یه آهنگ پر طرفدار و جنجالی ... هر جلسه هشت حرکت بهتون اموش می دم و آروم آروم تا ته آهنگ می ریم با هم ... سعی می کنم حرکات اصولی رو بهتون آموزش بدم که بتونین ازشون توی هر آهنگی استفاده کنین ... وقتی این آهنگ تموم شد همونطور که جمشید خان اصرار داشته می ریم سر هیپ هاپ های دو نفره! الان برای اون کار زوده!
همه سرهاشون رو تکون داد و شهراد آهنگ رو پلی کرد ... همزمان شروع کرد به آموش دادن:
- با یه پرش خیلی کوتاه پاهاتون رو به عرض شونه باز کنین! حرکت دستش هم این می شه که کف هر دو دست رو به شدت به سمت جلو پرت می کنین! هر چی حرکاتتون قدرتی تر باشه قشنگ تر می کنه رقصصتون رو! یک دو سه ... 
خودش حرکت رو انجام داد و بچه ها که مشخص بود استعداد زیادی هم دارن پشت سرش همون حرکت رو اجرا کردن ... 
I wanna hold’m Like they do in Texas Plays
یک بازی هُلدِم (در پوکر)مثل اونایی که در تگزاز بازی می کنن میخوام
Folde’m let’em Hit me,Raise It Baby Stay with me
فُلدِم (در پوکر) کنم..اجازه بدم اونها به من لطمه بزنن..عزیزم بیشتر پیشم بمونه
(کنایه از حریفی که از اون خوشش آمده)
شهراد یکی پس از دیگری داشت حرکات تکنیکی رو بهشون آموزش می داد:
- پای راست رو ضربدری از روی پای چپ رد کنین روی زمین دور تا دورتون باهاش یه دایره فرضی بکشین ، حالا با یه حرکت بشینین روی زمین ... وقتی که بلند شدین سه قدم مایکلی می ریم عقب ... یک ... دو ... سه ... 
love game intuition play the cards with
spades to start
الهام بازی عشق بهم میگه بازی رو با پیک شروع کنم
after he’s been hooked I’d play the &
one that’s on his heart
و وقتی توی تله گیر کرد همون بازی رو میکنم که دلش میخواد
oh o o o oh o o o o ooh I’ll get him hot..
show him what I’ve got
من اونو سر شوق آوردم و استعدادهامو به رخش میکشم
oh o o o oh o oo o ooh I’ll get him hot..
show him what I’ve got
من اونو سر شوق آوردم و استعدادهامو به رخش میکشم
به اونج آهنگ رسیده بود که در اتاق باز شد و جمشید خان هم اومد تو ... 
can’t read my..can’t read my..no he
cant read my..poker face…
نمیتونه بخونه..نمیتونه بخونه..نه اون نمیتونه از قیافه ی
بی حالت من چیزی بخونه
she’s got to love nobody
اون مجبور شده عاشق هیچکس نباشه
I wanna roll with him a hot pair we will be
میخوام با اون پیچ و تاب بخورم جفت پر شوری خواهیم بود
a little gambling is fun when you’re
with me
وقتی تو با منی با یه قمار بازی کوچیک هم بهم خوش میگذره
ًRussian roulette is not the same
without a gun
رولت روسی دیگه مثل اون موقع ها غیر مسلح نیست
baby when it’s love if it’s not rough &
it isnt fun..fun…
و عزیزم..وقتی عشق هست اگه خشونت نباشه حال نمیده
عرق از سر و روی همه شون می چکید ... هشت حرکت تموم شده بود ولی شهراد معلم سختگیری بود تا وقتی بارها و بارها تمرین نمی کردن ول کنشون نبود! جمشید خان به دیوار تکیه داده و با لذت به اندام تک تک دختر پسرها خیره شد. اونا سرمایه اش بودن! 
I wont tell you that I love you
بهت نمیگم که عاشقتم
kiss or hug you
ببوسمت یا بغلت کنم
cause I’m bluffin’ with my muffin’
چون اینطوری اگه بازی رو خراب کنم قپی اومدم
I’m not lyin’ I’m just stunnin’ with my
love glue gunnin’
دروغ نمیگم..فقط دارم با اسلحه باز چسبِ عشقم همه را مبهوت میکنم
just like a chick in a casino
درست مثل یک دخترک توی قمار خونه
check your bank before I pay you off
حسابتو چک کن قبل از اینکه باهات تصفیه حساب کنم
I promise this..promise this
من اینو بهت قول قول میدم
take this hand cause I’m marvelous
این دست رو بازی کن که هیجان زده ام!
بالاخره آهنگ تموم برای بار سوم تموم شد و هر کدومشون یه طرف ولو شدن. جمشید دستی سر شونه شهراد که عرق از پیشونیش پاک می کرد زد و گفت:
- عالی بود! انتخابای من هیچ وقت غلط از آب در نمی یاد ... 
شهراد هم سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق رقصشون خارج شد. باز هم ذهنش مشغول بود. اون دختر و پسرها کی بودن؟ از کجا اومده بودن و چرا جمشید اصرار داشت اونا رقص یاد بگیرن؟! هزار سوال بی جواب توی ذهنش داشت که مصمم بود حتما به جواب همه شون برسه ...

 

از وقتی که جمشید خان اجازه داده بود با شهراد صمیمی تر بشم کارم راحت تر شده بود. نفس عمیقی کشیدم و ضربه ای به در اتاقش زدم. چند لحظه ای طول کشید تا صداش اومد:
- بله؟
با صدایی که سعی می کردم هیچ نرمشی توش نباشه که فکر کنه دارم براش عشوه خرکی می یام گفتم:
- سارا هستم ... 
چند لحظه سکوت ... و بعد صدای گرفته اش بلند شد:
- بیا تو ...
دستگیره در رو چرخوندم و رفتم تو. با دیدن دود غلیظ سیگار سرفه ای کردم و با دست هوای جلوی صورتم رو پس و پیش کردم. بی توجه به چهره منقلب من به تک صندلی اتاقش اشاره کرد و گفت:
- بشین ...
نشستم و با عجز به سیگار توی دستش نگاه کردم. اصلا نمی تونستم تحمل کنم دودشو! نگاهمو که دید سرشو به نشونه سوال تکون داد و گفت:
- چیه؟!
- می شه خاموشش کنی؟! از دود سیگار خوشم نمی یاد ... 
با پوزخند پک طولانی به سیگار زد و گفت:
- ببین دختر خانوم! انگار متوجه نیستی کجا اومدی! اینجا سیگار کشیدن کمترین کاریه که باید بکنی ... شاید بهتر باشه یه کم چشماتو باز کنی. تو مادرت رو گذاشتی آسایشگاه سالمندان و اومدی اینجا که به چی برسی؟!! هان؟!! به توام می گن آدم!
دستمو مشت کرد و گفتم:
- من برای این حرفا نیومدم اینجا ... اومدم ببینم تو از کجا منو شناختی؟ خونواده منو؟!! تو کی هستی لعنتی؟!! 
با لبخند سیگارش رو روشن کرد و گفت:
- و چرا من باید بهت جواب دم؟
با بغض محکمی که تو گلوم چنگ انداخته بود گفتم:
- ازت خواهش می کنم!
شهراد جا خورد!! کاملا از قیافه اش مشخص بود! شاید انتظار نداشت اینقدر راحت ازش خواهش کنم و غرورم رو زیر پام بذارم. ولی هدفی که داشتم خیلی با ارزش تر از غرورم بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- دیدی که اثر انگشتت رو اسکن کردم. از اونجا فهمیدم سارا صبوری هستی، فرزند ارشد شهید حاج علی صبوری یکی از فرمانده های عالیرتبه زمان جنگ ...
اشک به چشمم نشست، ولی الان وقتش نبود! مگه نه اینکه احساس رو توی خودم کشته بود تا بتونم مردونه مقاومت کنم؟!! ایستادم و گفتم:
- حالا می خوای چی کار کنی؟!!
- هیچی ... قصد ندارم کاری بکنم. البته تا جایی که تو حواست به کار خودت باشه ... 
- ولی من باید بفهمم تو کی هستی!!
- نه ... هیچ دلیل نداره تو بدونی من کی هستم. شتر دیدی ندیدی! همینطور که تا الان اینجا کار می کردی به بقیه کارت برس ... هر چند که خوب می دونم تو برای امرار معاش اینجا نیستی! دختری که شهید صبوری پرورش داد مستعد تر از اونه که بخواد کلفت بشه ... دختری که هر کاری بلده! تکواندو ، تیراندازی، سوارکاری ... غیر از اینه سارا خانوم؟ 
خشمگین از جا بلند شدم و گفتم:
- چرا طوری حرف می زنی که انگار پدرم رو می شناسی؟!
بی توجه به سوالم گفت:
- هدف من و تو تقریباً مشابهه ... ولی من می دونم دارم چی کار می کنم و تو نه!
چه سرخوش بود این پسر! پوزخندی زدم و گفتم:
- هدف مشابه!! فکر نکنم! 
- چرا ... فکر کن! تو اگه برای انتقام اومدی بودی تا الان کارت رو کرده بودی و رفته بودی ... ولی اینکه یه ساله اینجایی نشون می ده میخوای از ایران بری ... هدفت بالا تر از این حرفاست! 
بهت زده بهش خیره شدم! این پسر کی بود؟!! اون تلفنی که بهش شد چه کوفتی بود که حالا اون همه چیز رو می دونست؟ حتی چیزایی که جرئت تکرارشون رو تو ذهن خودم هم نداشتم! یه قدم عقب رفتم و گفتم:
- لابد اینا رو هم از اثر انگشتم فهمیدی! نکنه یه نفر اون پشت برات کف بینی می کنه!
شهراد غش غش خندید ... متنفر بودم از اینکه وقتی عصبیم کسی جلوم بخنده. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- نخند ... جواب منو بده ...
شهراد دستی تکون داد و گفت:
- نه ... کف بینی نکردیم. ولی حسم بهم می گه و دروغ هم نمی گه ... توام مثل منی می خوای بری اون بالا بالاها! دیگه نمی دونی که اونجا جای تو و امثال تو نیست ... البته من خبر ندارما! دیگران می گن تو اهل این برنامه ها نیستی ... شاید هم باشی ...
می دونستم قصد داره عصبیم کنه تا از عصبانیتم لذت ببره ... ولی الکی که نبود! درست عین فامیلیم صبور بودم ... برای همینم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینکه اونور قراره چی بشه به خودم مربوطه! من باید فقط کمی بیشتر حواسم رو جمع کنم ... ازت یه خواهشی دارم! توام کاری به کار من نداشته باش ... زحمات یک ساله منو به باد نده ... 
سری تکون داد و گفت:
- سعی می کنم ..
همین کافی بود. نمی دونم چرا ولی دلم می گفت به این پسر اعتماد کن. از همون اول مشخص بود کاسه ای زیر نیم کاسه اشه و مطمئن بودم اگه آدم کثیفی بود تا الان منو کشته بود! از جا بلند شدم، رفتم سمت در و گفتم:
- ممنون ... 
بعد از اون از اتاق خارج شدم ...


- الو قربان ... دختره داره می ره آسایشگاه دیدن مادرش ... دستور چیه؟ 
- بله چشم ... 
بعد از قطع گوشی اس ام اسی نوشت :
- همین الان بیا داخل خونه ... وقتشه ... 
اس ام اس که سند شد به سرعت از پله ها رفت پایین، جمشید جلوی تلوزیون نشسته و مشغول تماشای یکی از کانال های خارجی بود، سارا هم کنارش نشسته و مشغول صحبت بودن. همین که جمشید سرش رو به نشونه مثبت تکون داد سارا از جا بلند شد، الان وقتش بود، همون لحظه هم در خونه باز شد و اردلان با ناز و کرشمه اومد داخل ، سلام بلند بالایی کرد و یه راست اومد سمت شهراد و گونه اش رو بوسید. شهراد دست انداخت دور کمرش و رو به جمشید خان گفت:
- اگه اجازه بدین می خوایم بریم با اردلان یه دوری بزنیم ... 
جمشید خان لبخند تلخی زد و گفت:
- همه تون با هم می خواین برین؟!
شهراد خودش رو به نفهمیدن زد، خیره شد به سارا و گفت:
- مگه سارا هم می خواد جایی بره ... 
جمشید آروم نگاهشو از اونا گرفت ... خیره شد به تلویزیون و گفت:
- می ره آسایشگاه به مادرش سر بزنه ...
شهراد کاملاً طبیعی گفت:
- من و اردلان می رسونیمش ... جایی کاری نداریم که ...
جمشید شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هر جور خودش می دونه ...
سارا خواست اعتراض کنه که ادرلان با عشوه گفت:
- بیا بریم عسلی ... نمی خوریمت نترس! 
سارا که خودش هم راغب نبود پیاده تا سر خیابون رو طی کنه دیگه تعارف نکرد و همراهشون از خونه خار شد. توی اون بعد از ظهر زمستونی همه جا رو گرد و غبار غم پوشونده بود انگار ... تا جلوی در زمین تیکه به تیکه یخ بسته بود و استخر سمت چپشون خالی از آب دهن کجی می کرد. سارا پالتوش رو محکم تر به خودش پیچید و رفت بیرون. هر سه نفر سوار دویست و شش مشکی رنگ اردلان شدن و اردلان با لحن عجیبی گفت:
- کجا برم شهراد ؟
سارا جا خورد! این پسر رو زیاد دیده بود، همیشه هم اوا خواهر بود و حال به هم زن! این لحن جدی چی بود؟!! این نگاه پر از اخم ... بهت زده بهش خیره مونده بود ... شهراد ولی بی تفاوت گفت:
- برو آسایشگاه ارغوان ... بلدی که؟
ادرالن بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و راه افتاد ... شهراد که هنوزم نگاه متعجب سارا رو حس می کرد گفت:
- قرارمون چی بود سارا خانوم؟!! شتر دیدی ندیدی! 
اردلان هم توی آینه نگاهی به چشمای سیاه سارا انداخت و زمزمه کرد:
- باید گاهی خودم باشم! داره خودم بودن یادم می ره ...
سارا تازه داشت می فهمید با بد کسایی طرف شده! نقشه اونا گسترده تر از چیزی بودکه اون فکر می کرد! ولی کاش می تونست بفهمه قضیه چیه! با صدای اردلان به خودش اومد:
- بلند بگو منم بشنوم ...
روی صحبتش با شهراد بود ... شهراد آهی کشید و گفت:
- چیز خاصی نیست ... 
اردلان دنده عوض کرد و گفت:
- همیشه همینو می گی! چیز خاصی نیست ... 
شهراد خندید، دستش رو به سمت ضبط صوت دراز کرد و روشنش کرد. یه آهنگ ملایم از مرحوم نوری بود. سارا سرش رو به صندلی تکیه داد چشماش رو بست و غرق صدای موسیقی شد. با توقف ماشین چشماش رو باز کرد، رسیده بودن جلوی آسایشگاه، نگاه هر دو پسر به روبرو بود، در ماشین رو باز کرد و گفت:
- ببخشید زحمت دادم ...
به جای شهراد صدای اردلان رو شنید:
- زحمت نبود ... هستیم تا بری و بیای ...
سارا سریع گفت:
- نه ... خودم بر می گردم ... 
اخمای اردلان بیشتر در هم شد و گفت:
- اینو نگفتم که تعارف کنی. صبر می کنیم تا برگردی ... 
سارا که تحت تاثیر جذبه اردلان حرف زدن هم یادش رفته بود ناچاراً سری تکون داد و پیاده شد.

 

نفسش رو فوت کرد و زنگ در رو زد. کمتر از سه ثانیه طول کشید تا در توسط ارسلان باز شد و با دیدن شهراد با لبخند گفت:
- به!!! ببین کی اینجاست ... چطوری پسر؟!!
شهراد با لبخند وارد شد، دستش تو دست ارسلان قفل شد و شونه هاشون رو محکم کوبیدن به هم ... شهراد نگاهی به پذیرایی کم نور خونه که توی هاله از دود قلیون ارسلان فرو رفته بود انداخت و گفت:
- تو کور می شی آخرش با این نور ... اردی کجاست؟!
ارسلان با خنده اشاره ای به اتاق ته راهرو کرد و گرفت :
- طبق معمول ... پای سیستم... تو اتاقش ...
شهراد سرش رو تکون داد و راه افتاد سمت راهروی سمت چپ خونه. پذیرایی خونه شکل یه مستطیل دراز بود و انتهاش وصل می شد به راهرو و دو اتاق خواب ... شهراد سرفه ای کرد و گفت:
- اردلان ... 
صدای بم و گرفته اردلان بلند شد:
- بیا تو شهراد ...
شهراد دستگیره در اتاق رو چرخوند و وارد اتاق شد. اردلان با تی شرت و شلوار مشکی جلوی مانیتور ال سی دی هفده اینچش نشسته و مشغول زیر و رو کردن وب های هک شده اش بود. شهراد رفت به سمتش و گفت:
- چطوری پسر؟!!
اردلان از جا بلند شد ... با اخمی که صورتش رو جدی تر از همیشه نشون می داد گفت:
- می خوای چطور باشم؟!! فکر کن خوبم ... 
شهراد با سر اشاره ای به بیرون کرد و گفت:
- ارسلان که خوب بود ...
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- وقتی اون خوبه منم به خودم اجازه می دم که خوب باشم ... 
شهراد نفسش رو فوت کرد و گفت:
- بیخیال پسر ... عملش کیه؟!!
- یکی دو ماه دیگه ... 
- پولش جور شد؟!
اردلان ولو شد روی تخت و گفت:
- آره ... از اداره وام می گیرم ... 
شهراد با چشمای گرد شده گفت:
- رفتی اداره؟!!
- نه بابا! خلی تو؟!!! زنگ زدم سرهنگ قدیری ... مشکلو گفتم گفت جورش می کنه ... 
- خوب خدا رو شکر ... 
- اوضاع تو چطوره؟!
شهراد نشست لب تخت و گفت:
- خوبه ... حالا که این دختره نیست بهترم می شه ... چی کار کردی باهاش؟ 
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- هیچ وقت فکر می کردی توی عملیات به این بزرگی پای یه دختر هم باز بشه؟!!
- معلومه که نه ... اونم یه همچین دختری! سرهنگ تعریف میکرد از کاراش! از صد تا پسر بدتره! 

اردلان خنده اش گرفت، اما مثل همیشه خنده اش رو قورت داد و گفت:
- در موردش یه کم عذاب وجدان دارم. به من و تو اعتماد کرده بود ... 

شهراد دستی سر شونه اردلان زد و گفت:
- به من و تو مربوط نیست! دستور سرهنگ بود ...

- سرهنگ از کا می شناختش؟
- دختر همرزمش بوده ... در اصل دختر فرمانده گردانشون ... یادت نیست؟ تو دوران خدمتشون خیلی نقل قول می کرد ازش ، چپ می رفت راست می رفت می گفت به قول شهید صبوری ... به قول شهید صبوری ... 

اردلان سرش رو تکون داد و گفت:
- آره آره یادمه ... عجب! پس عجیبم نیست اینقدر قوی و مقاوم باشه! می دونی که مدال تکواندو داره ... 

- آره می دونم ... تو اکثر ورزشای رزمی سر رشته داره، سرهنگ برام گفته ...
- دختر شهید صبوری ... یه گردان از شنیدن اسمش تنشون می لرزیده! کم از این باشه جای حرف داره ... 
شهراد لپش رو جوید و گفت:
- خبر نداری دیشب چی شده؟
- من داشتم می یومدم از باغ بیرون که صدای یغ و داد شنیدم، برگشتم دیدم بیدار شده ... فقط اشک می ریخت و می گفت عمو پس کار شما بود. شما برام بپا گذاشتین ... سرهنگ خیلی سعی داشت آرومش کنه ولی نمی شد! کلی دری وری هم بار من و تو کرد ... ولی دلم براش سوخت ... بنده خدا یه سال عمرش تو اون خونه تلف شد .. 

- شاید اطلاعات خوبی هم داشته باشه!
- قراره سرهنگ ازش بپرسه ... 

- سرهنگ گفت دلیل اومدنش به اون خونه مرگ برادرش بوده ... تو میدونی برادرش چی شده؟!
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- تو نمی دونی؟! یعنی یه درصد هم تو ذهنت احتمال نادی که سارا خواهر ساسان صبوری باشه؟!

داد شهراد بلند شد!
- نه!!! امکان نداره!!!

اردلان با ناراحتی دستی به سرش کشید و گفت:
- خودشه ... 
- پس برای همین اومده اونجا ... خدای من!!! 
اردلان لبش رو جوید و گفت:
- در هر صورت باید حواسمون جمع باشه ... جمشید الان به پر و پای تو می پیچه که سارا چی شده!
- همون دیشب پیچید ... منم گفتم ما دم آسایشگاه پیاده اش کردیم و رفتیم ...
- امیدوارم شر نشه!
شهراد لحظاتی توی سکوت نشست لب تخت و بعد یه دفعه انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:
- چطوری وارد اون خونه شده؟!!!
لبخند محوی نشست روی لبای اردلان و گفت:
- دختر زرنگیه! جهل هویت ... هم خودش و هم مادرش ... شناسنامه هر دوشون رو عوض کرده ... اسمش همون ساراست اما فامیلش شده عسگری ... فامیل مادرش رو هم تغییر داده ... حتی یه هویت جعلی هم برای پدر مرحومش درست کرده که کسی نفهمه فرزند کیه و گفته باباش فوت شده ... توی شناسنامه جدید مامان باباش هم فقط اسم یه فرزند ثبت شده ... اثری از ساسان نیست ... 
- چه جلبه این دختر!!!!
- شدید! انتقام کورش کرده اما حواسش هم حسابی جمعه ...
همون موقع صدای موسیقی کر کننده از بیرون به گوش رسید. اردلان از جا بلند شد و با اخمای درهم رفت سمت در ... در اتاق رو باز کرد و تقریباً عربده کشید:
- خفه اش کن ارسلان!!!
بعد از اون در رو محکم به هم کوبید و سرش رو گرفت بین دستاش ... شهراد با نگرانی گفت:
- خوبی اردلان؟!!!
اردلان سرش رو تکون داد و گفت:
- داره می ترکه ... هیچ مسکنی هم دیگه روش تاثیر نداره ... 
- لعنتی دیوونه! از بس قرص ریختی توی معده ات!
- چی کارش کنم؟ عین بازار مسگر ها می کوبه! 
شهراد نشست روی صندلی کامپیوتر اردلان و گفت:
- تو کی بهمون ملحق می شی؟!
- آدمای جیمی توی باشگاه اومدن سراغم ... داد و هوارای مامان بابا اینبار کارساز شده ... 
- که چی؟!!
- هم از خودم هم از ارسلان دعوت کردن بریم جایی که دیگه تحقیر نشیم و آزادانه زندگی کنیم ...
شهراد بهت زده گفت:
- اینو الان می گی؟!!
- می دونستم می یای اینجا ... چه فرقی داشت ... 
شهراد نفسش رو فوت کرد و گفت:
- تو محشری!
- جمشید که شک نکرده بهت؟!
- نه بابا ... اینقدر من و تو لاس می زنیم کی می تونه شک کنه؟!
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- بعضی وقتا حرف زدن عادی خودم یادم می ره ... 
- می گم اردلان ... فکر میکنی اونجا چیزی هست؟!!! من همه جا رو گشتم ... 
- هست .... شک ندارم که هست ... 
- شاید مکانشون جای دیگه باشه ... 
- غیر ممکنه ... 
- ولی توی اون خونه جز چند تا اتاق و حمومو دستشویی جایی نیست ... 
- مطمئن باش اونا هم طوری ساختن اونجا رو که به عقل من و تو و امثال ما نرسه ... من که به زودی می رم اونجا ... شک ندارم تو رو هم می یارن همونجا ... می فهمیم ... 
- امیدوارم ... خوابگاه ها رو هنوز زیر نظر دارین؟
- آره ... 
- خوبه ... 
- خسته ای ... میخوای بخوابی؟!
- نمازم رو می خونم و می خوابم ... هنوز عذاب وجدان اون چند وقتی رو دارم که به خاطر زیر نظر بودن نتونستم اونطور که دوست دارم نماز بخونم ...
اردلان اشاره به سجاده کنار اتاقش کرد و گفت:
- بخون ... بعدش می گم ارسلان برات رخت خواب پهن کنه .. 
همین که شهراد رفت سمت جا نماز ارسلان در اتاق رو باز کرد و اومد تو ... قد بلند و کشیده ای داشت ...هیکلش لاغر بود و قیافه اش ظریف و دخترونه ... سینه های نارسش حرف ها داشتن از دردی که توی وجودش بود ... با دیدن اون دو نفر با خنده گفت:
- سرگردین عزیز ... 
اردلان از جا پرید و غرید:
- ببند دهنت رو ارسلان ... صد بار بهت گفتم این واژه رو به کار نبر! 
بعد سرش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- من چه گناهی به درگاه خدا کرده بود که خواهرم باید نابغه در می یومد؟! بعدش می یومد سرک می کشید توی زندگی من و ...
ارسلان با ناراحتی گفت:
- برادر!
اردلان نفسش رو فوت کرد و گفت:
- هنوز خواهری ...
ارسلان با دلخوری سرشو زیر انداخت و رفت از اتاق بیرون ... شهراد چرخید سمت اردلان و توپید:
- همیشه باید مثل سگ با این بچه رفتار کنی؟!!! کم از بابا مامانت کشیده که توام اینجوریش می کنی؟!! 
اردلان نشست لب تخت ... خم شد از پا تختی پاکتی سیگار بیرون کشید و بی حرف آتش زد ... وقتی غرق دود شد شهراد فهمید که جوابی از طرفش نمی شنوه ... پس بیخیال جا نماز رو پهن کرد و قامت بست ...


چند وقتی بود که جمشید کلید در خونه رو بهش داده بود، نفس عمیقی کشید و کلید رو انداخت توی در ... نون تازه خریده بود برای صبحونه و بوش مستش می کرد. از نگهبانا این سمت باغ خبری نبود. مشخص بود که اونطرف مشغول سگا هستن. مصمم بود که حتماً یه روز یه سرکی هم اون سمت باغ بکشه. درخت های عریان باغ با شاخه های بلندشون دور تا دور دیوار های بلند باغ همه ا رو لخت و بی روح جلوه می دادن. از پله های سنگی ایوون جلوی در بالا رفت ... چهار پله ... پشت در که رسید دستگیره رو چرخوند و وارد شد. موجی از هوای گرم به صورتش خورد. شب قبل رو به درخواست خودش رفته بود خونه اردلان ... بعضی وقتا هم نیاز داشت که توی اون خونه نباشه. رفت و اومد با کفش مجاز بود پس با خیال راحت وارد شد، کسی داخل سالن نشیمن نبود ... یه راست رفت سمت آشپزخونه تا صبحونه رو حاضر کنه. حالا که خبری از سارا نبود باید یه مدت خودش مسئول غذا می شد تا نفر بعدی استخدام بشه. فقط باید حسابی حواسش رو به نفر بعدی جمع می کرد تا باز مثل جریان سارا نشه! در مورد سارا شانس باهاش بود ولی معلوم نبود که نفر بعد هم همینطور بشه ... پا که گذاشت توی آشپزخونه جلوی در خشکش زد!! به چشماش اعتماد نکرد و تو دلش گفت:
- حتماً توهم زدم! آره حتماً ...
با صدای جمشید نگاش رو از روی سارا که با لبخندی مرموز مشغول ریختن چایی بود برداشت :
- اومدی شهراد؟! سارا هم صبح زود اومد ... بهت که گفتم اون کبوتر جلد همین خونه است و جایی نمی ره ...
شهراد نفس عمیقی کشید سریع صورتش رو به حالت طبیعیش تغییر داد و با خنده گفت:
- در رفته بود؟!
سارا زیر چشمی نگاهی خشمگین به سمتش انداخت و شهراد سعی کرد نگاهش نکنه ... جمشید گفت:
- نه! البته بد هم نشد، من بعد از اینهمه وقت که با سارا دارم زندگی می کنم تازه امروز فهمیدم مشکلات این دخترو ! نچ نچ نچ ... چقدر غفلت کردم ازش ...
شهراد داشت می مرد بفهمه سارا چی به جمشید گفته ... ولی مطمئن بود از زیر زبون خودش چیزی نمی تونه بیرون بکشه. بدتر از هر چیز از این می ترسید که سارا برای انتقام گرفتن از اونا لوشون بده! اونوقت دیگه حسابشون با کرام الکاتبین بود. می تونست همه چیو رفع و رجوع کنه ولی اصلا دلش نمی خواست چنین اتفاقی بیفته و اعتمادی که تازه کسب کرده بود از جمشید سلب بشه ... کنجکاو نگاهش بین جمشید و سارا تاب میخورد ولی کاملاً مشخص بود که هیچ کدوم قصد ندارن چیزی بروز بدن ... اونم سعی کرد خونسرد باشه. جمشید تکه ای از نون سنگک رو کند توی دهنش گذاشت و گفت:
- اوممم نون سنگک تنها چیزیه که بعدا باعث می شه دلم برای ایران تنگ بشه!
شهراد فقط سری تکون داد و سعی کرد اینقدر با ولع صبحونه اش رو بخوره که کسی بهش شک نکنه. همین که تموم شد از جا بلند شد و گفت:
- جمشید خان اگه با من کاری ندارین می رم اتاقم ... یه ساعت دیگه هم می یام برای ماساژ ...
جمشید سری تکون داد و گفت:
- آره برو ... منم با این دختر حرف دارم ...
استراق سمع تو اون خونه دیوونگی بود وگرنه حتما گوش می ایستاد! با وجود دوربین ها روی راه رفتنش هم حساس بود! یه راست رفت سمت اتاقش و گوشیش رو در اورد، بعد از وارد کردن کد امنیتی شماره بازی دراز رو گرفت و شنید:
- می دونم شهراد ... میدونم!
- ولی قربان ...
- این دختره خیلی سرتق و چموشه! هر چی ساسان آروم بود و سر به زیر این از بچگیش هم از دیوار راست بالا می رفت! همه اش زیر سر سیده! آخه اینم شد تربیت؟!!
- چطور فرار کرد قربان؟
- من خبر نداشتم، همون دیشب از باغ رفتم. براش دو تا نگهبان گذاشته بودم ... کلی باهاش حرف زدم، قانعش کردم که به نفعشه همه چیز رو بسپاره به ما و بکشه کنار! آخر سر قبول کرد، خواهش کرد که فقط بی خبرش نذارم و همه چیز رو به گوشش برسونم. فکر کردم واقع اداره راست می گه! خیالم راحت شد، رفتم قرار گاه، صبح سعیدی یکی از نگهبانا زنگ زد گفت رفته! 
- ولی چطور؟!
- فیلمای محوطه باغ رو چک کردیم، نگهبانا که خواب بودن ساعت چهار صبح از پشت باغ خارج شده. 
- پشت باغ که در نداره!!
- بله نداره! ولی درخت و دیوار که داره! عین یه گربه از رو درخت رفته بالا و بعدم پریده اونور دیوار ! 
شهراد هم خنده اش گرفته بود هم مبهوت مونده بود. سرهنگ داشت از زور عصبانیت منفجر می شد و همین بیشتر شهراد رو به خنده می انداخت! تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودش ... سعی کرد جلوی خودش رو بگیره و گفت:
- حالا دستور چیه قربان؟ این دختر از من زخم خورده! نکنه ...
- نه نگران اون نباش ... دیشب براش توضیح دادم شما هر دو سرگرد هستین و دارین دستورات دولت رو اجرا می کنین. سارا هم آدمی نیست که برای پرش خودش پا رو جنازه کسی بذاره. اونقدر اطلاعات داره که بدونه اگه لوتون بده ممکنه جونتون به خطر بیفته. پس این کار رو نمی کنه. 
- یعنی می خواین اجازه بدین اینجا بمونه؟!
سرهنگ غرید:
- کار دیگه ای هم می شه کرد؟!! اون دختر رو تو زندان هم که بکنم با قاشق کف زمین رو می کنه و تونل می زنه تا برسه به باغ جمشید ... جلوی اونو نمی شه گرفت ولی تو باید حواست رو جمع کنی سرگرد! خیلی زیاد هم باید حواست رو جمع کنی. اصلا دلم نمی خواد ان ماموریتی که دو ساله همه مون رو درگیر کرده به خاطر حضور یه دختر خراب بشه! 
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- علاوه بر اون ... اون دختر امانته دست من! یک سال بود گمش کرده بودم ، پدرش اونو به من سپرده ... ساسان رو که نتونستم حفظ کنم نمی خوام این یکی هم بلایی سرش بیاد. مراقبش باشه شهراد. چشم ازش برندار، فکر کن خواهرته! به اردلان هم سپردم ... هم واسه اینکه ماموریتت خراب نشه و هم برای اینکه ونش به خطر نیفته! نذار دیوونگی کنه! اون الان هیچ جا رو نمی بینه و از هیچ خطری هم ابایی نداره ... می خوام از بابتش مطمئن باشم ... 
شهراد خون خونش رو می خورد. اومده بود ماموریت یا اومده بود بچه داری؟! سرهنگ که سکوتش رو دید و پی به دلخوریش برد گفت:
- من مطمئنم تو از پسش بر می یای ... شکی ندارم! دارم سارا رو به بهترین مامورم می سپارم! بذار دلم قرص باشه ... 
شهراد چاره ای نداشت جز اطاعت ، سرهنگ کاوه مافوقش بود و ماموریت رو هدایت می کرد. نمی شد سرپیچی کنه! پس به ناچار گفت:
- چشم قربان ...
سرهنگ نفس عمیقی کشید و گفت:
- مطمئن باش شهید صبوری هم دعای خیرش رو بدرقه راهت می کنه ... می تونی از این به بعد رو کمک سارا هم حساب کنی ... اون تو اون خونه اعتماد بیشتری جلب کرده. سعی کن بهش نزدیک بشی و بعضی جاها ازش کمک بگیری ... 
- بله قربان ...
- موفق باشی ... 
تماس که قطع شد نشست لب تخت ... این دیگه نوبرش بود! ماموریت سری با وجود یه دختر! نفسش رو فوت کرد و ولو شد روی تخت ...
***
شهراد دستش رو از روی دستگیره به نرمی کشید، دست به سینه شد و چرخید سمت سارا ... چند لحظه نگاش کرد و بعد گفت:
- و چرا فکر می کنی در حدی هستی که بتونی برای من شرط تعیین کنی؟!
سارا نشست لب تختش و گفت:
- نیستم؟!! خودت هم خوب می دونی که هستم ...
شهراد چرخید ... اگه الان گزک به دست این دختر می داد دو روز دیگه کلاهش پس معرکه بود. باز دستش رو دراز کرد سمت دستگیره و بازم صدای سارا متوقفش کرد:
- حداقل بشنو ببین چی می گم! کار سختی نیست! 
شهراد چرخید و بدون انعطاف کوچک ترین حسی توی صورتش گفت:
- حرفتو بزن ...
سارا یه قدم بهش نزدیک شد و کاملاً جدی گفت:
- خودت خوب می دونی که نارو زدی! من ازت خواهش کردم کاری به کارم نداشتی باشی ولی زیر حرفت زدی ...
شهراد دستش رو بالا آورد و گفت:
- با کسی می خوای در بیفتی با عموت در بیفت! به من مربوط نیست ... ایشون اینطور خواستن ...
- با عموم هم در افتادم! اما فهمیدم به تو و دوستت هم دیگه نمی شه سر سوزنی اعتماد کرد ...
- اگه اینطوره پس برای چی داری بهم پیشنهاد همکاری می دی؟ چرا خواستی بیام اتاقت؟! هان؟ 
- به دو دلیل! اول اینکه خیلی خوب می دونم عمو حسام منو به تو سپرده! می شناسمش ...
ابروی شهراد بالا پرید ولی چیزی نگفت ... سارا ادامه داد:
- دوم هم اینکه با کمک هم زودتر به هدفمون می رسیم ...
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- تو باشی یا نباشی من کار خودم رو خوب بلدم ...
سارا اهل کل کل نبود! ولی شهراد هنوز این رو نفهمیدم! دوست داشتم عصبیش کنه و صداشو در بیاره. اما سارا طبق معمول به روی خودش نیاورد و گفت:
- جواب سوال من رو بده ... من بارها و بارها به اون اتاقی که تو رفتی توش سرک کشیدم تا تمیزش کنم، البته وقتایی که جمشید نبود اما هیچ چیز غیر معمولی پیدا نکردم! چی تو اون اتاقه؟! تو چی پیدا کردی؟!! باید بدونم می خوای چی کار کنی ... 
شهراد بدون هیچ حرفی به نگاه خیره اش ادامه داد. سارا داشت عصبی می شد ... اما از رو نرفت و اونم به نگاهش ادامه داد ... بعد از حدود یک دقیقه سکوت شهراد بدون هیچ حرفی چرخید سمت در ... سارا زودتر از اون هجوم برد سمت در و گفت:
- چرا هیچی نمی گی؟!! حرف زدم باهات!
شهراد خندید ، آروم و بی صدا و گفت:
- بهت گفتم در حدی نیستی که واسه من شرط بذاری ... 
سارا انگشتش رو بالا برد، توی هوا تکون داد و گفت:
- ببین! تو به من نیاز داری، خودت هم خوب می دونی! من هر چیزی که می دونم رو به تو می گم، در ازاش توام منو در جریان ماجراها بذار.
شهراد کمی ملایم شد و گفت:
- هرچی کمتر بدونی به نفعته! اوکی؟!
سارا جدی گفت:
- می خوام که بدونم! توام که بهم نگی بالاخره تلاشای من روزی جواب می ده. بهتر نیست با هم کار کنیم تا اینکه هی برای هم مزاحمت و دردسر ایجاد کنیم؟
شهراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- در حدی می گم که به دردت بخوره! بیشتر نپرس چون چیزی نمی شنوی ...
سارا نفسش رو فوت کرد و گفت:
- خیلی خوب! فعلاً به نفع هر دو نفرمونه که با هم صلح کنیم ... من به تجهیزات تو و دوستای پشت پرده ات نیاز دارم توام به کمک های من.
شهراد پوزخند زد و گفت:
- من به تو نیاز ندارم. اما پیشنهاد صلحت رو در حال حاضر قبول میکنم ...
سارا چشمش رو توی کاسه سر چرخوند، برگشت نشست لب تخت و گفت:
- خیلی خب! حالا بگو توی اون اتاق چیه ... 
شهراد برگشت پشت پنجره و به بیرون خیره شد. ماز عظیم پشت ساختمون به نظرش خیلی مشکوک بود. ولی سگ های وحشی کارش رو خیلی سخت می کردن! همینطور که رفت و اومد سه نگهبان رو به همراه سگهای غول پیکر رصد می کرد گفت:
- توی اون اتاق یه زیرزمین مخفی هست. من دنبال سیستم مرکزی این دوربین ها می گردم. جایی که می شه همه دوربین ها رو مشاهده کرد. 
سارا سری تکون داد و گفت:
- منم حس می کنم باید همونجا باشه! چون جمشید زیاد می ره اونجا و از اونجایی که دسترسی به همه اتاق های این خونه آزاده و تو هیچ کدوم از اتاق ها هیچ سیستمی وجود نداره باید اونجا باشه ... تو همون زیر زمینی که اون روز جمشید رفت توش ...
شهراد طبق عادت همیشگی مشغول چرخوندن ساعت بزرگش روی مچ دست راستش شد و گفت:
- درسته ...
- حالا می خوای بری اونجا؟! خوب مسلما نیاز داری که یه نفر از بالا ساپورتت کنه و هوات رو داشته باشه ...
- قراره اردلان بیاد ...
- نیازی به اردلان نیست! من هستم ...
شهراد نفسش رو فوت کرد، خودش هم خوب می دونست حضور سارا کمتر ممکنه باعث شک بشه. بهتر بود کمتر برای اون دختر ناز کنه و پیشنهادش رو قبول کنه. تکیه داد به دیوار، پاهاش رو ضربدری جلوی هم قرار داد و گفت:
- باشه .. پس بهتره خودت رو حسابی نشون بدی تا مطمئن بشم می شه روت حساب کرد! با هم می ریم داخل اتاق، من می رم توی زیرزمین و تو سرامیک و فرش رو به حالت اولیه اش بر می گردونی و زیر تخت پنهان می شی کارم که تموم شد به در ضربه می زنم تو دوباره درو باز می کنی تا من بیام بیرون ... باشه؟!
سارا بدون اینکه ترسی به دلش بیفته گفت:
- کار راحتیه ... از پسش بر می یام ...
شهراد نفسش رو فوت کرد و گفت:
- می بینیم و تعریف می کنیم .. خیلی خب! چیزایی که باید می فهمیدی رو فهمیدی ... آماده باش فردا برای ماموریت خبرت می کنم. در ضمن! شماره ت رو به من بگو ... 
سارا موبایلش رو از زیر بالشش کشید بیرون، خیلی وقت بود حتی یه زنگ هم نخورده بود و بیشتر حالت دکوری داشت ... پرسید:
- شماره برای چی؟!
- باید با هم در تماس باشیم ... 
سارا موبایلش رو بالا گرفت چشماشو ریز کرد و گفت:
- فکر نمی کنی ممکنه خط ها رو هم کنترل کنه؟! اون شماره هر دومون رو داره ... 
شهراد سری تکون داد و گفت:
- واسه ات یه کد امنیتی می گیرم ... یه برنامه هم هست شبیه یه بازی کامپیوتریه ... می ریزمش روی گوشیت، کد رو توی اون وارد می کنی و بعد با من تماس می گیری یا اس ام اس می دی ... 
- اون وقت چی می شه؟!
- اگه زنگ بزنی همزمان یه صدای ضبط شده پخش می شه ... یعنی اگه کسی بخواد خط رو کنترل کنه اون صدای ضبط شده رو می شنوه که اصولا یه مکالمه روزمره معمولیه! ولی چون ما هیچ صدای ضبط شده ای از تو نداریم نمی تونی زنگ بزنی ... برای اس ام اس دادن هم سودش اینه که اس ام اس هیچ جا ردی ازش باقی نمی مونه ... 
سارا با اینکه حسابی تعجب کرده بود اما نذاشت تعجبش توی نگاهش منعکس بشه و به تکون دادن سرش اکتفا کرد. شماره شهراد رو توی گوشیش وارد کرد و بهش تک زد ... بعد از اون شهراد بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاقش خارج شد ...

 

کیف کولیم رو انداخت رو دوشم و از پشت درخت اومدم بیرون. بچه ها اونطرف خیابون منتظر علامت من بودن ... اومدم کنار خیابون و دو تا انگشت شست و سبابه م رو کردم توی دهنم و با قدرت تموم سوت زدم. کامیار اولین کسی بود که از پشت درختای اونطرف خیابون سرک کشید و اومد بیرون ... نفر بعدی نازیلا بود و بعدی سیامک ... اشاره ای به سمت کافی شاپ کردم و خودم خیز گرفتم سمت کافی شاپ ... بچه ها پشت سرم یکی پس از دیگری وارد شدن ... نشستم پشت میز مخصوص خودمون و بی توجه به بقیه که توی کافی شاپ بودن ضرب گرفتم روی میز و شروع کردم به خوندن:
- کوچه تنگه بله ! ساها قشنگه بله!! دست به زلفاش بزنی دستت قلم می شه بله!
کامیار هم شروع کرد به قر دادن وسط کافی شاپ ... همه داشتن هر هر می خندیدن به مسخره بازیامون ... دیگه خوب می شناختمون! یک اکیپ دیوونه ... نازیلا هم پرید اون سمت میز و شروع کرد به خوندن:
- کوچه ریگه بله .. ساها چه خیگه بله! 
کوله م رو برداشتم از همین سمت میز شوت کردم توی سرش و داد زدم:
- خودت خیگی و هفت جد و آباد مربوط به عمه ت!
سیامک زد تو سر کامیار که اون وسط تو حالت نیمه قر مونده بود و گفت:
- بور بتمرگ چته؟! نیم قر موندی!
کامیار تو همون حالت خشک شده گفت:
- منتظر بقیه اشم! تا بشینم باز شروع می کنن ... بذار من پوزیشنمو حفظ کنم ...
سیامک قاه قاه خندید نشست و گفت:
- جمع کنین بساط مطربی رو ... نیاز کجاست پس؟
فین فین کردم و گفتم:
- چه می دونم! اون همیشه عقب می مونه! گشت مشت نبرده باشتش تا الان خیلیه ... 
کامیار بیخیال نیم قرش ولو شد روی صندلی کنار من و گفت:
- شایدم چار میخ رفته تو استاد! اون که اهل پیچوندن نیست ... ماییم که عین جیمز باندا در می ریم!
سیامک مشغول ور رفتن به دستمال روی میز شد و گفت:
- ولی بدم تابلو شدیم! ببین چقدر در رفتیم که سپردن به حراست اینا هر وقت خواستن برن بیرون هم ساعت کلاساشون رو چک کن ....
چهار تایی هر هر خندیدم و گفتم:
- دندشون نرم! ما هم که راهشو یاد گرفتیم تک تک می دِرِزیم! دوزار این درسا به درد آینده ما نمی خوره ... والا!! مثلا من با دونستن ب م م ک م م چی غلطی می تونم بکنم؟
سیامک غش غش خندید و گفت:
- با ک م م می تونی چیز بچه بشوری مثلا ... کهنه اش هم می شه شست! 
بی دوربایستی یه دونه کتاب از توی کیفم برداشتم رفتم سمت سیامک ... دستاشو آورد بالا و همینطور که از خنده سیاه شده بود سعی می کرد جلومو بگیره و پشت سر هم می گفت:
- ساها غلط کردم ... ساها جونم ...
بی توجه به عز و جز کردنش شروع کردم با کتاب بکوبم تو سرش ... اونور میز کامیار هم غش کرده بود و نازیلا برعکس داشت تشویقم می کرد محکمتر بزنم! ده تایی که زدم تو سرش دلم براش سوخت ... دستی توی موهاش کشیدم و گفتم:
- ننه ت برات بمیره! ناقص شدی ...
سیامک تو یه حرکت کتابو از دستم کشید بیرون و گفت:
- خب حالا توام ناقص می شی کاری نداره که!
جیغ کشیدم و گفتم:
- به جون بابام دستت به من بخوره روانه بیمارستانت ...
دیگه نتونستم چیزی بگم و جیغ جیغ کنون پریدم از کافی شاپ بیرون و محکم خوردم به یه نفر ... سرمو که آوردم بالا دیدم نیازه ... سریع پشتش مخفی شدم و گفتم:
- نیاز اینو بخور ... 
نیاز که کلاسورش رو محکم چسبیده بود گرفت جلوی سیامک که هی از اینور اونور نیاز سرک می کشید تا منو بگیره و گفت:
- ااا! چتونه شما دو تا باز پریدین به همدیگه! خجالتم خوب چیزیه! دو تا خرس گنده ... 
سیامک با خنده سر جاش ایستاد و گفت:
- بیا بیرون تخسک ... اینبار رو به خاطر گل روی نیاز ازت می گذرم ... ولی وای به حالت دفعه دیگه دست روی من بلند کنی!
زبونم رو براش در اوردم و بعدش هم اداش رو در آوردم ... سیامک دست به سینه شد و رو به نیاز که می خندید گفت:
- ببینش تو رو خدا! 
نیاز دستم رو کشید و گفت:
- بیاین ببینم ... از دست شما من این ترم مشروط نشم خیلیه!
با سیامک همزمان گفتیم:
- خرخون بدبخت ...
همه برگشتیم و تو و نشستیم پشت میزمون ... کامیار گفت:
- من قرم می یاد نیاز ...
نیاز کلاسورش رو شت کرد رو میز و گفت:
- خوب چی کارت کنم! پاشو قر بده ...
فین فین کردم و گفتم:
- چیزی سفارش دادین؟
نازیلا گفت:
- آره ... گفتم پنج تا موکا بیاره برامون با کیک شکلاتی ...
- مهمون کی؟!
سیامک گفت:
- جیب خودت! تو این گرونی انگارکسی وسعش می رسه کسی رو مهمون کنه!
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- گدا ...
کامیار گفت:
- من قرم می یاد نیاز ...
نیاز هم خونسردانه دوباره گفت:
- پاشو برو خونه تا صبح برقص خبرت!
فین فین کردم و خواستم حرفی بزنم که دستی محکم خورد پس کله م و من با دماغ رفتم تا وسط میز و عین یو یو برگشتم ... با چشمای گرد شده برگشتم و با قیافه برزخی نازیلا روبرو شدم:
- نکش بالا لامصب!!! نکش بالا حالمو به هم زدی ...
دستمو گذاشتم توی گردنم و گفتم:
- کوروکدیل! چه مرگته؟! می خوام بکشم بالا ... مال خودمه! مال باباتو که نکشیدم بالا ...
سیامک باز غش غش خندید و گفت:
- پیله کنی بهش مال باباتو می کشه پایین ...
با چشمام براش شاخ و شونه کشیدم و گفتم:
- سیامک یه کاری نکن بیام در گوشت از وضع روده هام بگما!
قیافه سیامک در هم شد و گفت:
- ای گندت بزنن!
حسابی بد مزاج بود و زود حالش بد می شد ... منم خوب بلد بودم حالشو بگیرم ... کامیار گفت:
- من قرم می یاد نیاز ...
همه مون با هم یه نگاه به هم کردیم و تو کمتر از سه ثانیه ریختیم رو سر کامیار ...

 

 

***
خمیازه ای کشیدم و غر زدم:
- خسته شدم .... دلم یه مسافرت می خواد ... پوسیدیم تو این خونه به خدا!
نیاز روی تختش جا به جا شد، لب تابش رو هم روی پاش جا به جا کرد و گفت:
- می ریم ... بذاری یه کم کارامون سبک تر بشه ...
- ای بابا!
گازی به سیبی که دستم بود زدم و داد کشیدم:
- کامیــــار ! 
جوابی نشنیدم، دوباره و بلند تر داد زدم:
- مُردی؟!! 
بازم جواب نیومد ... سیبمو نخوردمپرت کردم سمت سطل آشغال کنار در که افتاد کنارش و گفتم:
- لامصب هر وقت می خوایش نیست! هر وقت نمی خوایش هست! تازه رو ریپیت هم می ره نروتو نابود می کنه!
نیاز غش غش خندید و گفتم:
- لابد یه جا داره قر می ده ...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- به نکته خوبی اشاره کردی دلبندم ...
سریع بلند شدم ... لب تابم رو روشن کردم، اسپیکر هامو هم وصل کردم بهش یه آهنگ بیس دار گذاشتم و صداشو بلند کردم ... نیاز دستاشو گذاشت کنار گوشش و فریاد کشید:
- کر شدم!!!
بی توجه رفتم وسط اتاق متوسطمون ... جای خالی زیاد نداشت. دو تا تخت خواب یه نفره توش بود که باعث شده بود فضا برای رقص کم بشه ... همون بین دو تا تخت شروع کردم به قر دادن ماری ... نیاز دست به سینه نشست و خیره شد به من ... چشمکی زدم و به سمت در اشاره کردم ... همون موقع کامیار پرید تو و حالا قر نده کی قر بده! نیاز ترکید از خنده و من سریع پریدم از گردن کامیار آویزون شدم و گردنش رو گاز گرفتم ... داد کامیار بلند شد! 
- هوی!! ومپایر عوضی! ذات خبیثت رو رو کردی! هان؟!! ما رو باش با کی هم خونه شدیم ... من تو رو می کشم ! آی آی ...
نیاز که ترکیده بود از خنده لب تاب رو خاموش کرد و گفت:
- عین موش تله داری کامیار! این ساهای ورپریده هم خوب می دونه چه جوری تو رو گیر بندازه!
کامیار نشست لب تخت و همینطور که هنوزم گردنش رو ماساژ می داد گفت:
- من غلط کردم! آقا من اصلا نمی خوام برقصم ... خر ما از بچگی هیچی نداشت!
زدم پس کله اش و گفتم:
- کامی ببند بذار حرف بزنم!
داد کشید:
- هــــــان؟ صاف کردی منو ... بنال بینم چته؟
- هوی حمال! با یه خانوم متشخص درست صحبت کن ...
خنده اش گرفت ولی به زور سعی داشت جلوی خودش رو بگیره و برای همین هم هی فک و دهنش کج و معوج می شد ... سریع گفتم:
- کامی یه مهمونی جور کن با بر و بچ بریم صفا ... حوصله مون سر رفته به جان تو!
کامیار کله اش رو خاروند و گفت:
- نمی فهمی؟! حالیت نیست؟ مستی؟ خماری؟ چته تو؟!! مهمونی چه وقته؟! اصلا من تا حالا مهمونی گرفتم که بار دومم باشه ...
- خوب تو می تونی!
- نمی تونم ... می دونی که راه نداره ...
مشت کوبیدم تو سرم و گفتم:
- مسافرت که نمی شه! مهمونی هم که بی مهمونی! پس من چه خاکی تو سرم کنم که حوصله م سر نره ...
کامیار از جا بلند شد... رفت سر لب تابم و باز آهنگ رو پلی کرد ... رفت سمت نیاز دستش رو کشید و بعد از اون هم دست منو ... با لبخند گفت:
- اینم مهمونی ... برقصین ... منم هستم ... دارمتون ...
نیاز با خنده گفت:
- هر دوتامونو؟
قبل از اینکه کامیار جواب بده سیامک هم سرک کشید توی اتاق و گفت:
- به به! بزن برقصه ؟ منم هستم ...
با اومدن سیامک هر کدوم جفت خودمون رو پیدا کردیم و مشغول رقصیدن شدیم ... توی دنیا دلمون به همین بزن برقصا و دیوونگی ها خوش بود ... همین جوونی ها ... همین بود که می تونست درون طوفانی و داغونمون رو آروم کنه و بهمون آرامش بده ... آرامش بعد از طوفان همین بود ...
***
اس ام اس اومد:
- آماده ای؟!
نفس عمیقی کشیدم و نوشتم:
- اماده ام ...
کار کردن با اون برنامه خیلی هم سخت نبود! شاید شریک شدن با شهراد برام یه شانس بود، فقط اینو خوب می دونستم که نمی شه به این راحت یها بهش اعتماد کرد. اون یه بار منو فروخت شاید بازم این کار رو بکنه. تا وقتی من رو کنارش تحمل می کرد که باعث دردسر نباشم ... غیر از این می شد باز دکم می کرد. من مجبور نبودم به اون باج بدم. ولی می خواستم آتوهای بیشتری ازش داشتم تا مجبورش کنم بهم باج بده! اینطوری بهتر بود ... اینم قانون جدید من شده بود ... رفتم از اتاق بیرون و گوشیمو گذاشتم داخل جیب لباسم ... جمشید توی اتاقش مشغول استراحت بود و من شهراد باید می رفتیم سر وقت سیستم مرکزی البته اگه جاش رو درست حدس زده باشه! جلوی در اتاق منتظرم بود ... کلیدم رو در آوردم و بدون هیچ حرف اضافه ای گفتم:
- اینجا دوربین هست ...
و با سر از پشت به دوربین نشیمن اشاره کردم ... در اتاق که باز شد رفت تو گفت:
- هر چیزی رو که تو می بینی مطمئن باش منم دیدم!
نفسم رو فوت کردم این پسر کلا دوست داشت با من کل کل کنه! کاری که من علاقه ای بهش نداشتم. شهراد سریع رفت سمت فرش و کنارش زد ... کم کم داشتم می ترسیدم. جدی اگه جمشید سر می رسید چی می شد؟! سریع از ذهنم پسش زدم ... بهتر بود اصلاً به این چیزا فکر نکنم. سرامیک رو برداشت و به من اشاره کرد، رفتم جلو، اشاره به در چوبی کرد و گفت:
- من می رم پایین، تو اول در رو ببند و بعد سرامیک رو بذار سر جاش، یه کم سنگینه ولی فکر نمی کنم توام بی عرضه باشی ... 
چشم غره ای بهش رفتم که خندید! وای خدا این داشت جدی جدی می خندید!!! من داشتم از استرس می مردم و اون چه سرخوش بود! انگار نه انگار! خوش به حالش ... در چوبی رو برداشت ، چیزی جز تاریکی پیدا نبود ... شهراد قبل از اینکه بره پایین به من اشاره کرد و گفت:
- سرت رو بکن داخل و ببین کسی نباشه ...
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- کی باشه؟!
- شاید این جا به یه جای دیگه راه داشته باشه و نگهبان اون پایین باشه! دید زدن تو طبیعی تر از منه! نگران نباش! فکر نمی کنم خبری باشه... نگاه کن ...
پوفی کردم و نشستم روی زمین ... می ترسیدم ... نکنه یه نفر باشه کله مو بکنه! خودم از فکر خودم خنده ام گرفت، سرم رو بردم پایین و صبر کردم تا کمی چشمم به نور کم عادت کنه ... بوی نا می یومد! ی کم که چشمام عادت کرد سیستم های کامپیوتری رو توی یه اتاقک خیلی کوچیک دیدم با یه صندلی خالی ... هیجان زده سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- خودشه!! سیستم مرکزیه ...
شهراد ابرویی بالا ااندخت و گفت:
- می دونستم ... 
بعد خیز گرفت سمت دریچه، قبل از اینکه بره پایین چرخید به سمتم و گفتم:
- حواست باشه که نامردی نداریم!! از این به بعد نداریم وگرنه بد می بینی! تا زدم به در بازش می کنی! پشیمونم نکن !
سرمو تکون دادم و گفتم:
- من مثل بعضی نیستم! برو ...
چند لحظه تو چشمام خیره شد و بعد به سرعت رفت پایین و ناپدید شد ... نگران بودم ولی سریع در چوبی رو بستم و سرامیک رو که خداییش سنگین بود سر جاش گذاشتم. بعد هم فرش رو صاف کردم و زیر تخت پنهان شدم. نفس تو سینه ام حبس شده بود. تقریباً مطمئن بودم تا یه ساعت آینده از جمشید خبری نمی شه ولی نمی دونم چرا دلشوره داشتم.

 

از پله های زیر زمین که رفت پایین یه اتاقک خیلی کوچیک روبروش بود با دو تا میز کامپیوتر و چهار تا مانیتور ال سی دی و کیس ... همه شون هم روشن بودن و دوربین های مختلف خونه رو نمایش می دادن. شهراد با عطش تک صندلی اتاق رو کنار کشید نشست روش و مشغول وارسی شد ... هر مانیتور چند دوربین رو پوشش می داد ... یکی از اونا مخصوص محوطه بیرون بود، جلوی در ورودی و قسمت کوچه ، از در ساختمان تا در ورودی ، باغ پشتی و ماز و البته دو قسمت دیگه از کوچه بود که شهراد با کمی دقت مکانش رو متوجه شد و لبخند زد. مانیتور بعدی مخصوص داخل خونه، راهروها ، اتاق ها و پذیرایی و نشمین و آشپزخونه بود که هر چند ثانیه تصویر ها عوض می شد و از یک اتاق به یک اتاق دیگه می رفت ولی تصویر راهرو ثابت بود. مانیتور های بعدی ولی عجیب بودند! شهراد صندلیش رو کمی کنار کشید و زل زد به اونها ... چیزی که دوربین ها نشون می دادند چیزی نبود که توی این خونه باشه! لبخند نشست روی صورتش و موبالیش رو برداشت ... بالاخره به چیزی که میخواستن رسیدن! یه سر نخ عالی ... 
از جا بلند شد، چیزی وقت نداشت، یه ربع دیگه جمشید بر می گشت، همه چیز رو دیده و به ذهنش سپرده بود. گوشیش رو توی جیب شلوارش جا داد و از پله های نردبان کوتاه بالا رفت و ضربه ای به در چوبی زد ...
***
صدای تق رو که شنیدم به سرعت از زیر تخت اومدم بیرون خدا رو شکر کارش زود تموم شد انگار! داشتم از زور استرس غش می کردم! جمشید بمیری که اینقدر به آدم ترس و دلهره وارد می کنی!! رفت سمت فرش و سریع پسش زدم، باید سرامیک بزرگتر رو بر می داشتم ولی چه جوری؟!!! شهراد با کارت تلفن برشداشت من که چیزی نداشتم با دست هر کاری کردم نشد که نشد! از جا بلند شدم و دور خودم چرخ زدم ... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد، می دونستم شهراده ، محل نذاشتم باید یه چیزی پیدا می کردم تا سریع این سرامیک رو بردارم. توی کتابخونه چشمم به یه خط کش افتاد ... عالی بود! خیز گرفتم سمتش که صدای پا شنیدم ... درست پشت در متوقف شد و بعد صدای فرو رفتن کلید توی قفل در!! نزدیک بود همون وسط فرو بریزم!! اما الان وقت ترس و لرز نبود ... باید یه غلطی می کردم. تنها کاری که می شد اون لحظه بکنم این بود که فرش رو به حالت عادی برگردونم و باز برم زیر تخت... با پام فرش رو شوت کردم سر جاش و خوابیدم روی زمین و غلت زدم زیر تخت ... نفس تو سینه م گره خورده بود! پس شهراد چی؟!!! چشمامو بستم و محکم فشار دادم ... جمشید اومد توی اتاق ... وسط اتاق بود ... خدایا شهراد ... شهراد!!! این عوضی شهراد رو می کشت! شک نداشتم ... فرش رو کنار زد، سرامیک رو با یه چاقوی میوه خوری برداشت و در چوبی رو باز کرد ... چشمامو بستم و توی دلم التماس کردم:
- بابا!!! بابا دعا کن واسه شهراد ... یا امام زمون!!
***
منتظر به در خیره مونده و هر آن انتظار داشت باز بشه تا بتونه بره بالا. ولی هر چی صبر کرد خبری نشد. از پله ها رفت پایین، گوشیش رو از جیبش در آورد غر زد:
- دختره بی مسئولیت! کجا ول کرده رفته؟!! 
اس ام اس داد:
- باز کن درو ... 
و باز به در خیره شد ... خبری نبود. همین که خواست بهش زنگ بزنه صدای تق تق اومد، و به دنبالش در چوبی تکون خورد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- بالاخره تشریف آوردن مادمازل!
خیز گرفت سمت نردبون که صدای سرفه سر جا خشکش کرد ... سرفه مردونه!! اصلاً وقت فکر کردن نداشت تو کوتاه ترین زمان ممکن خودشو انداخت زیر یکی از میز کامپیوترها. جایی جز اونجا توی اون اتاقک برای مخفی شدن وجود نداشت. فعلاً بهترین جا بود. و در عین حال بدترین جا! هیکل شهراد زیر یه میز کامپیوتر کوچیک به زور جا می شد و با کوچیک ترین تکونش کل میز تکون می خورد و لو می رفت. نور که از بالا اومد به دنبالش صدای ترق توروق پله های نردبون شنیده شد. شهراد تا جایی که می تونست خودش رو زیر میز کامپیوتر کشید سمت دیوار. چشماش باز و با همه وجود مراقب بود که صدایی تولید نکنه! با دیدن کفشهای جمشید نزدیک بود آه بکشه! چرا این مرتیکه زودتر اومده بود!! لعنتی! بدشانسی بیشتر از این؟ جمشید نشست روی صندلی و پاشو دراز کرد زیر میز ... شهراد شانس آورد که جمشید پاهاشو زیر میزی که اون بود نکرد! وگرنه لو رفتنش حتمی بود. این اولین باری بود که نمی دونست چه جوری بودنش رو جایی توجیه کنه! از طرز تکون خوردنش مشخص بود لم داده روی صندلی و داره با صندلی تکون می خوره ... صدای تق تق کردن خودکارش روی اعصاب شهراد نقاشی می کشید. معلوم نبود چه مرضی داره که اینقدر با خودکار ور می ره! نمی دونست باید تا کی اونجا حبس باشه! سارای لعنتی آخر کار خودش رو کرد و تلافی کرد! باید به اردلان خبر می داد که خودش رو برسونه و وقتی جمشید رفت در رو براش باز کنه تا بتونه بره بیرون ... چاره ای جز این نبود! از اولش هم نباید به این دختره اعتماد می کرد. همه اش زیر سر سرهنگ بود! همه شون اشتباه کرده بودن و شهراد اصلا دلش نمی خواست یه اشتباه به این کوچیکی کل برنامه شون رو به هم بریزه! صدای تق اینبار بلندتر از دفعات قبل اومد .... سریع چشمش رو چرخوند، خودکار جمشید افتاده بود دقیقاً جلوی پای شهراد!! جمشید صندلی رو کمی داد عقب و خم شد برای برداشتن خودکار ... شهراد آب دهنش رو قورت داد ... دیگه داشت همه چیز تموم می شد ... همه چیز ... جمشید تا نصفه خم شده بود که یه دفعه صدای ناله اش بلند شد و همونطور خم شده سر جاش موند ... تنها چیزی که شهراد می دید موهای جمشید بود، هنوز اونقدر خم نشده بود که با چشمای بد ریختش بتونه شهراد رو ببینه، از جا بلند شد ... کمرش صاف نمی شد. ناله کنون دست روی کمرش گذاشت و رفت سمت نردبون .... چنان ناله می کرد انگار داشت جون می داد. پله ها رو به سختی رفت بالا و بعد هم آه و ناله کنون از اتاق خارج شد ... صدای عربده هاش توی کل خونه پیچیده بود:
- شهراد! ســـــارا!!!

 

 


شهراد به سرعت از زیر میز بیرون اومد و دوید سمت نردبون ... می دونست جمشید یه راست می ره سمت اتاقش و دیگه نگرانی از بابت اینکه زیر نظر باشه نداشت. از پله ها که بالا رفت سارا و با چشمای گرد شده وسط اتاق دید ... با خشم رفت به ستش، انگشت اشاره اش رو به سمتش تکون داد و غرید:
- حسابم رو بعداً با تو تسویه می کنم!! شک نکن!
بهت توی چهره سارا دو برابر شد ... شهراد دستش رو بالا آورد و گفت:
- نمی خواد فکر کنی که چی جواب بدی! الان بهتره بریم به این یارو برسیم تا خونه رو تو حلقش نکرده ... 
سارا نفسشو عمیق از دهن خارج کرد و گفت:
- داری اشتباه می کنی ... 
شهراد راه افتاد سمت در و گفت:
- حالا هر چی! فعلا مهم نیست ... بعدا توبیخت می کنم! اینجا من حکم مافوق تو رو دارم و تو از دستور من سرپیچی کردی ... من می رم تو اتاق جمشید ، بهش می گم دستشویی بودم توام بعدش بیا و یه جایی رو بگو که مجهز به دوربین نباشه. چون مسلماً دیده که ما توی اتاقمامون یا جای دیگه نبودیم ...
سارا سرش رو تکون داد و زد از اتاق بیرون ... شهراد هم به سرعت رفت سمت پله ها! خدا نجاتش داده بود، به این ایمان داشت!
***
صداش داشت عصبیم می کرد، با همه وجود سعی داشت داد نزنه و توجه کسی رو جلب نکنه:
- شانس! شانس! شانس! خانوم محترم! توی تموم این عملیات هایی که من انجام دادم چیزی که نجاتم داده شانس بوده و بس! سابقه نداشته من تو کارم اینقدر اشتباه کنم و اینا همه اش تقصیر توئه!
یه قدم بهش نزدیک شدم، نشسته بود لب تخت خواب من، جمشید با آرامبخشی که بهش تزریق شده بود خواب بود، ماساژهای شهراد و داروهای گیاهی که من براش درست می کردم افاقه نکرد زنگ زدیم پزشکش اومد. خیالم راحت بود که فعلا زیر نظر نیستیم. دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
- گوش کن جناب سرگرد! من هیچ کاری نکردم که خللی توی ماموریتی تو به وجود بیاره ، برای بار صدم می گم اون سرامیک لعنتی گیر کرده بود! اصلا همه اش تقصیر توئه! تو نشسته بودی جلوی اون دوربین ها! چطور ندیدی جمشید داره می یاد؟!! هان؟!!
شهراد کلافه دستی توی پیشونیش کشید و گفت:
- چون که حواسم به دوربین های این خونه نبود! حواسم به دوربین های یه خونه دیگه بود ...
متعجب نگاش کردم و گفتم:
- چی؟!
دستشو مشت کرد، چند بار کوبید کف دست دیگه اش و گفت:
- همین که شنیدی ! جمشید یه خونه دیگه رو هم زیر نظر داره ... خونه ای که توش خبرای عجیب غریبیه ... 
- یعنی چی؟! درست حرف بزن منم بفهمم .. 
- در همین حدی که فهمیدی کفایت می کنه ! الان فقط باید بفهمم اون خونه کجاست و از کجا می شه رفت اونجا ... توی این مدت رفت و اومد مشکوکی از جمشید ندیدی؟
نشستم یه گوشه دیگه از تخت و گفتم:
- تو که هیچی به من نمی گی چه جوری توقع داری من هر چی می دونم بهت بگم!
- برای اینکه تو به اندازه کافی خراب کاری کردی ...
- ای بابا! باز گفتیا! بذار راحتت کنم، اون چیزی که تو بهش می گی شانس شانس نیست! شک نکن که دعای بابای منه! 
شهراد غش غش خندید و گفت:
- جدی؟!! بابای شما طی این چهارده سالی که من دارم کار می کنم کجا بودن؟! توی عملیاتای دیگه هم دعای بابات بدرقه راهم بود؟!! 
- نخیر اینجا پای من وسطه!
- چرت نگو دختر!! من دیگه نمی تونم بیگدار به آب بزنم و ترجیح می دم اگه خواستم با کسی همکاری کنم اردلان رو بیارم ... تو همه مون رو سکته دادی! آخه پیدا کردن یه کاردک یا یه چیزی که بشه باهاش سرامیک رو جا به جا کرد کاری داشت؟!
- من هول شده بودم!
- آدمی که هول بشه توی چنین ماموریتای سری و حساسی به هیچ دردی نمی خوره! 
- بار اولم بود و مطمئنم از این به بعد چنین اتفاقی نمی افته!!! باشه؟
با مظلومانه ترین نگاهم نگاش کردم ... از همون نگاهایی که بابا می گفت وادارم می کنه ماه رو هم برات بیارم رو زمین! چند لحظه بهم خیره موند و آخر سر سرش رو تکون داد، قیافه اش اینقدر خونسرد بود که نمی شد چیزی ازش فهمید ... پس مجبور شدم بپرسم :
- این یعنی چی؟!
- یعنی از خطای این بارت می گذرم ولی دلیل نمی بینم بازم بهت فرصت بدم ... 
- ولی تو نمی تونی این کار رو با من بکنی!

 

 


از جا بلند شد، دقیقا جلوم ایستاد و گفت:
- کسی که تو این ماموریت به من نیاز داره تویی! من به تو نیازی ندارم ... پس با من اینجوری حرف نزن ... 
دستامو جلوش گرفتم و گفتم:
- خیلی خب! باشه من به تو نیاز دارم ... آره من به نیرویی که از تو پشت بانی می کنه نیاز دارم! ولی الان نیاز دارم نه بعداً! فکر نکن منم بیکار نشستم! منم مطمئنم جایی به غیر از اینجا وجود داره ... مطمئنم! از نامه ای که ساسان برام نوشته بود ... منم اومدم که به اونجا برسم و مطمئن باش خیلی زودتر از اینکه تو با تحقیقاتت بفهمی اونجا کجاست من بهش راه پیدا کردم ... اونوقت تویی که باید دنبال من بدوی! 
شهراد از جا بلند شد، یه سر و گردن ازم بلند تر بود و باید سرم رو کامل بالا می گرفتم تا بتونم بببینمش ... اخم نداشت! بازم خونسرد بود ، لبخندی زد و گفت:
- ببین خانوم! یه بار دیگه می گم ... توی این خونه تو همکار من محسوب می شی! اونم به خواسته سرهنگ و رو همین حساب من مافوقتم. می دونی وقتی یه زیر دست از دستور من سرپیچی کنه یا به قول امروزی ها برام شاخ بشه چه جوری توبیخش می کنم؟!! اولین کار خلع سلاح کردنشه و بعد از اون بازجویی و بازداشت به بدترین شکل ممکنه ... حالا اینکه تو خانومی و رسمی نیستی دلیل نمی شه من توبیخت نکنم! پس تو حرف زدن با من حواست رو جمع کن ... حتی می تونم به جرم خلل وارد کردن توی ماموریت بفرستمت بازداشت! 
همه حرفاش رو می دونستم، منم دختر یه فرمانده بودم این چیزا رو زیاد از زبون بابا شنیده بودم ، بابایی که جذبه اش زبون زد خاص و عام بود! سرم رو تکون دادم و گفتم:
- قبول دارم همه حرفات رو! من نمی خوام خلل ایجاد کنم یا سرپیچی کنم ... من فقط می خوام همکاری کنم. می خوام کمک کنم! اگه تو بذاری ... 
شهراد نفسش رو فوت کرد و گفت:
- الان چه کمکی از دست تو بر می یاد ... 
از جا بلند شدم و رفتم پشت پنجره ، گفتم:
- بیا تا بهت بگم ... 
شهراد با چند قدم نا مطمئن و آروم اومد سمتم ... اشاره کردم به وسط ماز و گفتم:
- اون وسط رو می بینی؟!
سرش رو تکون داد ... ادامه دادم:
- یه سایه بون هست ، تموم سگ ها رو بعد از از اینکه صبح تا شب دووندن و روشون کار کردن برای استراحت می برن زیر اون سایه بون که فکر می کنم باید سگ دونیشون اون زیر باشه. چون ندیدم بعد از اون از اونجا خارج بشن ... باید اتاقکی چیزی اون زیر باشه ... 
- خوب؟ این کجاش مشکوکه؟
- نکته اینجاست که بعضی وقتا جمشید هم می ره اون زیر و ساعت ها نمی یاد ... بیشتر هم توی روز می ره ... هر چند روز یه بار می ره ... یه چیز عجیب دیگه اینکه تا حالا جمشید از خونه بیرون نرفته! هیچ وقت! یعنی توی این یه سال حتی یه بار هم ندیدم از خونه بره بیرون ... 
شهراد دستی به سرش کشید و گفت:
- حالا این شد یه چیزی ... 
- من مطمئنم اون زیر چیزی هست ...
شهراد خیره شد به وسط ماز ... از نگاهش چیزی نمی شد خوند و همین این پسر رو حسابی عجیب می کرد! چرا هیچ وقت نمی شد از توی چهره اش به چیزی پی برد! چرا انگار همیشه خونسرد بود و بیخیال! دستی روی ریش کوتاه چند روزه روی صورتش کشید و گفت:
- باید روش کار کنم! نمی شه به این زودی نتیجه گرفت ... اما ... ازت ممنونم! به نکته خوبی اشاره کردی ... حالا یه سوال پیش می یاد ... تو به جمشید چی گفتی؟!
فهمیدم منظورش رو ولی خودم رو زدم به نفهمیدن و گفتم:
- کی؟! 
تکیه داد به پنجره دست به سینه شد و به من که هنوز به ماز خیره شده بودم خیره شد و گفت:
- اون روز که بردیمت پیش سرهنگ ... وقتی برگشتی ... چی بهش گفتی؟! چی گفتی که الان هم اعتقاد داری زودتر از من به اون خونه می رسی؟!
سرم رو گرفتم رو به سقف و گفتم:
- در این مورد فعلا چیزی نپرس! به وقتش بهت می گم ...
بعد از این حرف راه افتادم سمت در اتاق و گفتم:
- تنها خوری تو مرام من نیست! مطمئن باش ...
بعد از این از اتاق خارج شدم و در رو بستم ...

 

 

دیدن دونه های درشت برف همیشه هیجان زده م می کرد اما اون لحظه فقط دلم می خواست زار بزنم. حالم اصلا خوب نبود! یادش بخیر چقدر با ساسان برف بازی می کردیم، چقدر تو و مغز هم می کوبیدیم و عقده گشایی می کردیم به قول ساسان. بی اختیار از پنجره فاصله گرفتم و رفتم سمت چوب لباسی پشت در، پالتوی قهوه ایم رو برداشتم و تنم کردم خزهای دور یقه پالتو منو برد به گذشته ها ...
- این بیز بیزیا چیه؟!
- هان؟!!
- دم آهوئه!!
هر هر خندیدم و گفتم:
- بیسواد! آخه دم آهو این شکلیه؟! حداقل بگو دم روباه دلم نسوزه!
- من چه می دونم! اینا قرتیش مامانیا دختراست ...
هولش دادم تو برفا و گفتم:
- یه بار دیگه منو مسخره کنی با من طرفی!
از جا بلند شد، یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- به به! کی بهتر از شما شاهزاده خانوم ...
از صدای خرچ خرچ برفا زیر قدمام حس خوبی بهم دست می داد. باغ غرق سفیدی برف ها بود و از باغ پشتی صدای زوزه می یومد ... به این صدا عادت داشتم ... رفتم سمت در ، م خواستم بزنم به کوچه و خیابون ... حوصله این باغ و آدماش رو نداشتم. آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- خسته شدم از این شبای تبدار ...
خسته شدم از این روزای تکرار 
خدایا کی تموم می شد؟! تیر برق های کوچه با نوری که اطرافشون پراکنده می کردن دونه های برف رو درخشان تر نشون می دادن و صحنه بکری می ساختن. 
***
شهراد آهی کشید و رفت پشت پنجره، توی اتاق خودش که پنجره ای نبود، وقتایی که دلش می گرفت می رفت توی اتاق بغلیش تا بتونه از پنجره اش استفاده کنه. اینقدر که لحظه به لحظه ماموریت رو تو ذهنش مرور کرده بود مغزش رو به انفجار بود ... علاوه بر اون چند روزی بود که فکر گذشته باز به ذهنش سرک می کشید و آزارش می داد اونقدری که دلش تنگ می شد برای کیس بوکس عزیزش برای مشت زدن به صورت آدمایی که به این روز انداختنش ... دونه های برف رو که دید پوزخند زد و گفت:
- آدم وقتی این برف رو می بینه به آرامش خدا غبطه می خوره! چه با حوصه این دونه ها رو می فرسته پایین!
خنده اش گرفت دستی توی گردنش کشید و گفت:
- مثل بچه ها شدم!
با دیدن برف نمی تونست فقط به آرامش و زیبایی و سفیدی فکر کنه! فکرش می رفت سمت بچه هایی که کفش نداشتن، بچه هایی که لباس گرم نداشتن! آدمایی که آب گرم نداشتن! اونایی که گاز نداشتن! وقتی یاد اونا می افتاد این زیبایی ها زهرمارش می شد. چرا آدما اکثرشون عادت داشتن دنیا رو از دید خودشون نگاه کنن؟ چرا خیلی وقتا یادشون میرفت هستن کسای دیگه ای که دنیای زیبای اونا رو با زجر تماشا کنن ... که هیچ چیز زیبایی وجود نداره براشون! یاد بچگی های خودش افتاد ... روزایی که با خونواده اش می رفتن پارک ... می نشست کنار مامان باباش و با حسرت به بازی بچه ها نگاه می کرد ... تاب بازی ... سرسره بازی ... فوتبال ... 
- هیچی یادم نمی یاد بهم بگین 
بچه گیم توی کدوم کوچه گذشت؟
چونه اش لرزید ... دستش لبه های پنجره رو چنگ زد ... باز دلش گرفته بود! متنفر بود از این حالت! کاش می شد احساسات رو به طور کامل تو خودش بکشه! کاش می تونست همینجور که در برابر هر اتفاقی بی تفاوته در برابر درد درونش هم بی تفاوت باشه و از روش بگذره! حسرت یه برف بازی به دلش مونده بود! حسرت یه بار که با دوستاش بره وسط برفا ! قهقهه بزنه ... از ته دلش! غلت بزنه روی برفا ... آدم برفی درست کنه. خوش بگذرونه لذت ببره ... هیچ وقت نتونست زیبایی برف رو ببینه. هیچ وقت مثل بقیه وقتایی که برف می یومد به تعطیلی روز بعدش فکر نکرد ... به خوش گذرونی با رفقا ... اذیت کردن دخترا با گلوله های برفی ... پیست رفتن و اسکی کردن ... هیچ وقت برف رو نتونست از دید جوونا ببینه ... احساس پیری می کرد ... انگار دنبال یه بهونه بود، یه جرقه برای اینکه پر در بیاره ... 
اون کی بود که تو شبم پرسه می زد 
اون کی بود که رفت و دیگه بر نگشت!
کف دستای داغ و تبدارش رو گذاشت روی شیشه یخ کرده ، دور دستش بخار گرفت روی شیشه رو ... صورتش هم داغ بود و می سوخت ، صورتش رو هم چسبوند به شیشه ... بین دو تا دستاش ... یه کم از التهاب بدنش کم شد ... چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید ... می خواست بزنه بیرون ، بره برای یه بار هم شده برای خودش زندگی کنه ... پوزخندی نشست کنج لبش و نالید : تنها؟! 
همه با دلم غریبی می کنن 
کوچه ها ، پنجره ها ، خاطره ها 
نمی تونم دیگه اینجا بمونم 
می دونم باید برم اما کجا؟!
ذهنش هنوز درگیر شعر پر از غمش بود که کسی رو توی حیاط دید، چشماش رو ریز کرد و دقیق شد. بعد از چند لحظه پوفی کرد و گفت:
- باز این دردسر می شه! 

***
زیاد از در خونه فاصله نگرفته بودم که صدایی شنیدم:
- وایسا ببینم! کجا داری می ری؟!
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، الان اینقدر احساساتم تحریک شده بود که جایی برای یه تشنج دیگه نداشتم. سر جام چرخیدم و گفتم:
- من اسیرم؟
روی موهاش دونه های برف نشسته بود ...

 

دستاش رو توی جیبش فرو کرده بود و نوک دماغش سرخ بود مطمئن بودم که خودم هم دقیقا همینجوری هستم چون صورتم داشت یخ می زد ... جلوی که رسید با اخم گفت:
- اسیر نیستی! ولی توی ... 
صداش رو آهسته کرد و آروم گفت:
- ماموریتی! نمی شه که همینجوری ول کنی ... 
بغضی که تو گلوم بود رو قورت دادم و بی اختیار گفتم:
- دلم خیلی گرفته ! خیلی زیاد ...
قیافه اش شبیه کسایی شد که می خوان مسخره کنن! اومدم راهمو بگیرم برم که گفت:
- اومم! خوب از اونجایی که منم حوصله ندارم و از اونجایی که داره برف می یاد و از اونجایی که من و تو باید روحیه مون رو حفظ کنیم ... می شه یه کاری کرد!
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
- چه کاری؟!
موبایلش رو از جیبش کشید بیرون و گفت:
- الان می فهمی ...
همونطور نگاش کردم تا اینکه تماسش برقرار شد و گفت:
- اردی کجایی؟!
- دارمت داداش! امنه ... زنگ بزن یه نفر بیاد جات می خوایم بریم یه جایی ... 
- دِ! کاری که می گم رو بکن!
- بله مافوقتون نیستم ولی می دونی که زورم بهت می چربه!
- مرگ نخند! منتظرم ... 
لبخند گوشه لبش لپش رو چال انداخته بود. من موندم این بشر با این نیش گشاد و ریلکش چه جوری سرگرد شده! اصولا سرگردهای آدمای جدی و اخمویی هستن. یکی شبیه اردلان! از نظر من اردلان واقعاً سرگرد بود ... شهراد بیشتر سرباز صفر بود! از فکر خودم خنده م گرفت و صورتم رو بگردوندم ... سریع چرخید جلوم ایستاد و گفت:
- به چی خندیدی؟
- چیز خوبی نبود!
- بگو! این یه دستوره!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- خیلی توهم زدیا!
خنده اش عمق گرفت و گفت:
- باز با من بد حرف زدی؟!
هنوز جوابش رو نداده بودم که گوشیش زنگ خورد، راه افتاد سمت سر کوچه و گفت:
- بیا بریم ...
و جواب داد:
- چی شد؟!
- خوب راه بیفت بیا سمت سر خیابون ... حواست هم جمع باشه! 
وقتی قطع کرد گفتم:
- چی شد؟
- هیچی اردلان هم داره می یاد ... مامور جایگزینش اومده! نمی شه همینجوری بریم که!
- حالا کجا قراره بریم؟!
سرعت قدماشو بیشتر کرد و گفت:
- بیا می فهمی ... 
سر خیابون که رسیدیم ماشین اردلان رو منتظر دیدیم و رفتیم به سمتش، زمینا حسابی لیز شده بود و مجبور بودیم مثل پنگوئن راه بریم که یه موقع لیز نخوریم ... در ماشین رو که باز کردیم موج هوای گرم توص صورتمون خورد، نشستیم و سریع در رو بستیم ... قبل از اینکه وقت کنم سلام کنم شهراد زد سر شونه اردلان و گفت:
- بد نگذره برادر! سونا راه انداختی تو ماشین؟!
اردلان لبخند محوی زد و گفت:
- ببند دهنتو!
شهراد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پرو شدی باز ... 
منتظر بودم ساکت شن تا بتونم اعلام وجود کنم، ولی قبل از من اردلان آینه رو تنظیم کرد روی صورتم و گفت:
- سلام ...
نمی دونم چرا جلوش معذب می شدم، شاید برای اینکه جور دیگه ای در موردش فکر می کردم و الان اونو کاملا متضاد جلوی خودم می دیدم. دست و پام رو گم می کردم. سعی کردم مثل همیشه قرص و محکم باشم و گفتم:
- سلام ...
اردلان چرخید سمت شهراد و گفت:
- خوب حالا قراره کجا بریم؟! چه کار واجبی داشتی که از ماموریت عزیزت گذشتی؟!
- تجدید قوا و ترمیم روحیه داغون من و سارا ...
یه تای ابروی اردلان بالا پرید و گفت:
- اوهو! حالا باید چی کار کنیم .. 
- برو یه جا که بتونیم برف بازی کنیم!
چشمای من و اردلان همزمان گرد شد و اردلان قبل از من گفت:
- چی؟ زده به سرت!
شهراد آهی کشید و گفت:
- نه! فقط باید یه کاری بکنم که یادم نره آدمم ... زندگیم شبیه ربات شده ... برو حرف هم نزن ... 
اردلان راه افتاد و زیر لب غرید:
- توبیخ بشیم با دستای خودم می کشمت.

 

 




اردلان سعی کرد حسابی از خونه دور بشه ماشین رو نزدیک یه پارک ، پارک کرد و گفت:
- خودمو به خدا می سپارم! کم پیش می یاد شهراد دیوونه بشه!
خندیدم و سه تایی پیاده شدیم ... شهراد جلو جلو راه افتاد و من و اردلان هم پشت سرش بودیم! اردلان خیلی آروم حرف می زد، حسابی محتاط بود ... گفت:
- تا حالا تو عمرم همچین کاری نکرده بودم! ماموریت رو بپیچونم برم برف بازی ... 
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حق با شهراده! گاهی اوقات آدم نیاز داره! اینجوری خیلی سنگی می شین! به احساساتتون هم بها بدین!
چرخید به سمتم، چشمای قهوه ایش برق خاصی داشتن :
- آخه تو این شرایط ... 
- نگران نباشین! وضع اون خونه یک ساله که همین جوری راکده! چیزی قرار نیست عوض بشه! جمشید هم الان پای تلویزیونه و بعد هم می ره می خوابه ... بعدش هم خوشحال می شه بدونه من با شهراد اومدیم بیرون. مسلما دیده اومدیم بیرون ... 
- چرا باید خوشحال بشه؟
به اردلان خیلی راحت تر از شهراد تونستم اعتماد کنم ، نمی دونم دلیلش چی بود! گفتم:
- چون از من خواسته با شهراد قاطی بشم و براش اطلاعات ببرم ... 
چشماش گرد شد، ایستاد و گفت:
- شهراد این رو می دونه!
به روبرو و شهراد که دنبال یه منطقه بکر می گشت برای برف بازی نگاه کردم و گفتم:
- نه ولی مهم هم نیست! من که جز اخبار معمولی چیزی برای جمشید ندارم ...
سرش رو تکون داد و گفت:
- هنوزم با شهراد مشکل داری؟!
پس شهراد در مورد من باهاش صحبت کرده بود ... شونه بالا انداختم و گفتم:
- من با اون مشکلی ندارم! اونه که با من مشکل داره و هی قدرتش رو به رخم می کشه ... 
لبخند محوی زد و گفت:
- حالشه! همیشه با تازه کارا جوری برخورد می کنه که حساب کار دستشون بیاد! ولی همین که الان خواسته با ما و اینجا باشی نشون می ده جلوت کوتاه اومده ... 
هنوز چیزی نگفته بودم که گلوله برفی محکمی توی قفسه سینه اردلان خورد، اردلان بدون اینکه خم به ابرو بیاره با دستش کمی جای اصابت رو مالش داد و بعد با اخم داد کشید:
- جواز دفن خودت رو صادر کردی شهراد!
از همون لحظه برف بازی شروع شد، اول سعی می کردن خیلی به من حمله نکنن اما کم کم وقتی دیدن من بی رحمانه می زنمشون دیگه کوتاه نیومدن و جنگ برابر شد! هر کدوم پشت یه درخت سنگر گرفته بودیم و همدیگه رو به رگبار بسته بودیم. چون هر سه تامون هم توی تیراندازی مهارت داشتیم کم پیش می یومدم گلوله هامون به خطا بره ... وسطای بازی بودیم که شهراد با خنده نیم بوتش رو در اورد و با غیظ پرت کرد سمت اردلان ... من از خنده ولو شدم روی برفا و نیم بوت شهراد هم با فاصله زیاد از روی سر اردلان رد شد و افتاد روی برفای درخت کاج ... از عمد با فاصله زده بود! اردلان خندید و گفت:
- آخ آخ ... حالا که بی کفش رفتی خونه آدم می شی تا دیگه ناجوانمردانه نجنگی ... 
شهراد گفت:
- شده باشه کلا بی کفش برم خونه تو رو نفله می کنم!
بی توجه به کری خوندنا و جر و بحثای اونا نگاهی به درخت کردم ... از درخت بالا رفتن برام مثل آب خوردن بود. فقط باید کفشام رو در می آوردم. بی توجه به برفا کفشام رو در آوردم، بالاخره منم باید بعضی وقتا یه کار مفید می کردم. با چالاکی خودم رو از درخت کشیدم بالا ، درخت کاج خیلی بلندی نبود، اما قطور هم نبود و باید سریع می پریدم پایین، کفش رو برداشتم و سریع از روی تنه سر خوردم سمت پایین. همین که پام رسید روی زمین چرخیدم به سمت اردلان و شهراد و دیدم با دهن باز خیره موندن به من! با انگشت اشاره دماغم رو خاروندم و گفتم:
- چتونه؟!!
شهراد یه قدم جلو اومد و گفت:
- خوبی تو؟!! از درخت رفتی بالا برای چی؟!
- خوب کفشت افتاد اون بالا رفتم بیارمش ... 
اردلان هم اومد جلو و زد سر شونه شهراد و گفت:
- گویا من و تو اینجا نقش هویج رو داریم!
شهراد بدون اینکه چشم از من برداره سرش رو تکون داد و گفت:
- دقیقا الان همون حس رو دارم! من و تو عنر عنر اینجا وایسادیم برف بازی می کنیم یه دختر می ره نوک درخت کفش می یاره پایین ...
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بیخیال بابا! بیاین آدم برفیمون رو بسازیم دیگه ... بسه برف بازی ...
به دنبال این حرف جورابای خیسم رو از پام در آوردم و کردم توی جیبای پالتوم و نیم بوت های بدون پاشنه م رو پا کردم ... اون دو نفر هنوز همونطور مات سر جاشون وایساده بودن ... خم شدم دو تا گلوله درست کردم ، نشونه رفتم به سمتشون ، گلوله اولی رو توی قلب شهراد و دومی رو توی قلب اردلان زدم ... داد هر دوشون بلند شد ... غش غش خندیدم و گفتم:
- زود باشین دیگه دیر شد باید برگردیم!
هر دو به سمتم اومدن و به سرعت مشغول درست کردن تنه آدم برفی شدیم ... شهراد از ما فاصله گرفت و گفت:
- من می رم کله شو بسازم ... 
غرق جمع کردن برف بودم که صدای اردلان رو کنارم شنیدم:
- سارا خانوم ... 
چرخیدم به طرفش ... فاصله کمی داشت با هام ... با دست برفای روی سرش رو تکوند و گفت:
- راستش می خواستم عذرخواهی کنم ازتون بابت جریان اون روز ... دست من و شهراد نبود! دستور بود از بالا ... می دونم دلخورین ... 
سریع گفتم:
- فراموش کنین، عمو منو نشناخته بود که شناخت! من راحت خودمو به اینجایی که الان هستم نرسوندم که به این راحتی هم پا پس بکشم! می دونم که شما هم چاره ای جز این نداشتین ...
صدای شهراد بلند شد:
- بیاین پس!

 

 


لبخندی به قیافه درهمش زدم و رفتم سمت شهراد ، آدم برفیه تقریباً تموم شده بود. شهراد رفت سمت اردلان و گفت:
- چته تو ؟ شکل چک برگشتی شدی... 
چقدر این پسر منو یاد ساسان می انداخت ، همه حرکاتش، حرف زدناش، خنده سرخوش گوشه لبش ... تیکه انداختناش به خصوص! اردلان اخمی کرد بهش و گفت:
- جمع کن خودتو! چه خوشحالی امشب ... 
دستاشو رو به آسمون باز کرد و گفت:
- اگه مثل من بودی می فهمیدی چه حس خوبی دارم! شاید فردایی نباشه ... تو که دیگه خوب می دونی! پس لذت امروز ببر ... 
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- جای ارسلان خالیه ... 
شهراد پوفی کرد و گفت:
- آره ... خبر داری ازش؟
- با دوستاشه ... ترسم از اینه که اذیتش کنن ... 
- باز رفته پارک دانشجو؟
- نه ... از سری قبل که اونجا تا سر حد مرگ زدنش دیگه نمی ره اونور ... هر بار یه جا اتراق می کنن ... 
- انشالله که زود عمل می شه و از این جریان خلاص می شین ... 
- امیدوارم ... 
با بهت بهشون خیره موندم ... اما مشخص بود هیچ کدوم قصد ندارن حرفی بزنن ... شهراد برای عوض کردن جو نشست کنار آدم برفی کوچیکمون و گفت:
- هیچ کوفتی هم نداریم تزئینش کنیم! یه آدم برفی سفید سفید ... 
رفتم کنارش، دلم می خواست یه شعر بگم مخصوص آدم برفیمون. یه شعری که بعد توی دفتر اشعارم بنویسمش و بشه یه خاطره از این شب برفی و قشنگ. قبل از اینکه بتونم جلوی اولین بیتی که از ذهنم پرید بیرون رو بگیرم آروم گفتم:
- تو شب ساکت و برفی ، ته کوچه تک و تنهاست ... 
سریع با دست جلوی دهنم رو گرفتم! حالا بهم می خندیدن! پسر جماعت چه سر در می یاره از شعر و شاعری؟! همه شون فقط بلدن مسخره کنن آدمو! خودمو برای تیکه های شهراد آماده کرده بودم که سرش رو با تعجب بالا آورد و گفت:
- چی گفتی؟!
سریع خودم رو زدم به نفهمیدن و دستم رو نوازش گونه کشیدم روی سر آدم برفی و گفتم:
-هیچی ...
ذهنم به هم ریخته بود، هم می خواستم گندی که زده بودم رو جمع کنم و هم می خواستم مصرع بعدی رو تو ذهنم شکل بدم. حسابی ذهنم درگیر بود که صدای شهراد گیجم کرد:
- با تموم انتظارش چشم به راه صبح فرداست ... 
وقتی چشمای گرد من رو دید شونه ای بالا انداخت و گفت:
- طبع آدم گل می کنه یهو! 
آروم گفتم:
- مگه توام از این چیزا سر در میاری؟!! 
پوزخندی زد و گفت:
- کل احساسات دنیا رو دخترا قبضه کردن؟!! 
اردلان که تا اون لحظه یه کناری ایستاده بود جلو اومد و گفت:
- حالا دعوا نکنین ... شعرتون رو کامل کنین ببینم چند مرده حلاجین! 
با تعجب نگاش کردم ... دوباره؟!! نه ... نه من طاقت نداشتم! من فقط یه بار با یه نفر دیگه شعر گفتم و اون هم ساسان بود ... دیگه نه ...
شهراد نفسش رو فوت کرد و رو به من گفت:
- هر چند که فکر نکنم بتونی! ولی یه چیزی بگو که نشون بده این آدم برفیمون قصد خودکشی داره ... 
پسره ... لا اله الا الله ! باید نشونش می دادم کسی که نمی تونه پا به پای من پیش بیاد اونه! من به خودم ایمان داشتم، ذهنم کمپانی واژه و قافیه بود ... آه کشیدم ... از اعماق وجودم ... با بغض و صدای لرزون گفتم:
- عشق خورشید توی قلبش داره آشیون می سازه ... 
اردلان نگاهش ما بین من و شهراد در نوسان بود ... شهراد سرش رو انداخته بود زیر و با برفای جلوش بازی بازی می کرد. حس کردم کم اورده خواستم بازی رو به نفع خودم تموم کنم و شعر رو ببندم که گفت:
- نمی دونه پای این عشق باید عمرشو ببازه ...
آب دهنم رو قورت دادم ... عشقی که باید به پاش عمر رو باخت ... عمر رو ... عمر رو ... بیتش بدجود تکونم داد ... شاید باید به توانایی های اون هم ایمان می آوردم. شهراد انگارر تو این دنیا نبود ... همینطور که من داشتم دق می کردم به یاد ساسانم! چونه ام لرزید و گفتم:
- نمی دونه چتر آفتاب هستیشو ازش می گیره ...
شهراد آه کشید ، تکه چوبی به جای دست آدم برفی توی تنش فرو کرد و سرش رو گرفت بین دستاش، صدای تقی اومد و به دنبالش دست اردلان همراه با یه نخ سیگار دراز شد سمت شهراد، شهراد بدون اینکه سرش رو بلند کنه سیگار رو گرفت و پک محکمی زد ... همراه با دود غلیظی که از دهنش خارج شد گفت:
- آب می شه تو دست خورشید توی تنهایی می میره ... 
همه مون سکوت کردیم، قصد نداشتم دیگه بیت جدیدی رو شروع کنم اونم قصد نداشتم. توی سکوت داشت سیگارش رو میکشید و قیافه درهمش بیشتر منو یاد دردام می انداخت! هر چی آب دهنم رو قورت می دادم تا بغض لعنتیم همراه باهاش بره پایین فایده نداشت ... نمی رفت ... نمی خواست که بره ... مثل تیغ خراش می داد ... می سوزوند ... باد می کرد ولی از جاش تکون نمی خورد ... جا خوش کرده بود لعنتی ... نمی دونم چقدر زمان گذشته بود که صدای شاد شهراد رو شنیدم:
- چته خانوم شاعر؟! عین این دختر کوچولوها شدی که دم به گریه ان! دماغت در نیاد که من کاری از دستم بر نمی یاد! 
این پسر هیچ چیزش طبیعی نبود! تا همین الان از چهره اش غم می بارید و حالا یه دفعه ... خواست با شوخی جو رو عوض کنه ولی بدتر شد! بدتر منو یاد ساسان انداخت و لوده بازیایش ... بدتر یاد داداش جوون مرگم افتادم ... داداش عزیزم ... مهربونم ... داغم تازه شد ... کهنه که نبود ولی تازه تر شد ... بغضم شکست و نالیدم:
- ساسان ... 
نگاه اردلان و شهراد بین هم تاب خورد ، نشستم رو زمین و صورتم رو بین دستام پوشوندم ... صدای خرچ خرچ برف که اومد دستم رو برداشتم، اینطرف اونطرفم نشسته بودن. داشتم یخ می زدم ، انگشتام سر بود، صدای شهراد بغضم رو غلیظ تر کرد:
- چیزی تو رو یاد ساسان انداخت ؟
گریه م بند اومد، چی می گفت این؟ چیزی منو یاد ساسان انداخت؟! بهتر بود بگه چیزی هست که تو رو یاد ساسان نندازه؟ پوزخندی زدم و گفتم:
- شما چی از داداش من می دونین؟
اردلان آه کشید و شهراد گفت:
- اونقدر می دونم که بگم حق داری براش دلتنگ باشی ... پسر فوق العاده ای بود ... 
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- تو ... تو ساسان رو می شناختی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- توی باشگاه ، یکی از شاگردام بود ... اینقدر شیطون و شوخ بود که از همه بیشتر باهاش احساس راحتی می کردم، علاوه بر اون زیبایی چهره اش زنگ خطر بود برای ما .. می دونستم دیر یا زود طعمه می شه ... 
از جا پریدم و گفتم:
- می دونستی و هیچ کاری نکردی؟!! آره لعنتی!!
اردلان اومد وسط و گفت:
- هیششش آروم! گوش کن! توی اون ماجرا ما مقصر نبودیم، ما در حدی که در توانمون بود به ساسان هشدار دادیم خودش جدی نگرفت! بعد از اون هم به جایی که با ما صحبت کنه اون کار احمقانه رو کرد ... 
پا کوبیدم روی برفا و گفتم:
- روح داداش من سلاخی شده بود! چی می یومد به شما می گفت؟! به عزیزترین کسش نگفت! بیاد به غریبه ها بگه! شما دیگه کی هستین! چرا مراقبش نبودین؟!! چرا؟!!! هیچ نمی فهمین داغی که روی سینه منه چه داغیه! ساسان فقط برادرم نبود ، همه کسم بود! زندگی من بود! امیدم بعد از پدرم بود! 
شهراد هم از جا بلند شد و گفت:
- همونقدر که تو ضربه خوردی منم خوردم چون ساسان واقعاً برام یه دوست منحصر به فرد بود. دوستی که حاضر شدم به خاطرش خودم رو تو خطر بندازم و بهش هشدار بدم! کاری که در مورد هیچ کس نمی کردم، اما ساسان عادت داشت به هر چیزی بخنده! فکر کرد شوخیه! باور نکرد!!! من براش مراقب گذاشته بودم، اما کار اونا خیلی حرفه ای تر از ما بود، بعد از مرگ ساسان فهمیدم. 
- یعنی چی؟!!
- یعنی اینکه برای اینکه طعمه اصلی اعتماد کنه از آدمای دور و بر خود طعمه استفاده می کنن، یکی از دوستای ساده و ابله ساسان رو قبل از اون گول زده بودن، به وسیه اون ساسان رو سوار ماشین کردن و بردن. وگرنه ساسان هم اونقدر پخمه نبود که خودش رو ببازه ...
هق هق کردم و گفتم:
- چه می دونین من چه کشیدم وقتی در اتاق داداشم رو باز کردم تا با یه لیوان آب برم سر وقتش و از خجالتش در بیام با چی روبرو شدم ... چه می دونین شما؟!!!
هق هق می کردم و نفسم بالا نمی یومد ... اردلان از جا بلند شد و گفت:
- من می رم یه شیشه آب از اون دکه بگیرم ، شهراد ببرش تو ماشین تا من بیام. 
شهراد اومد سمتم و خواست زیر بازوم رو بگیره که نذاشتم و گفتم:
- خودم می تونم! وقتی بعد از مرگ ساسان روی پا ایستادم، مسلماً الان هم می تونم! من تا وقتی انتقامش رو نگیرم می تونم روی پام بایستم ... شک نکن!

 

 



توی مسیر برگشت ماشین غرق سکوت بود، اردلان می خواست هر طور شده سکوت رو از بین ببره ولی هر چی فکر می کرد چیزی به ذهنش نمی رسید تا یخ اون دو نفر رو آب کنه. یه تفریح ساده زهرمار هر سه تاشون شده بود ... صدای زنگ گوشی اردلان سکوت رو شکست و اردلان خواست نفس راحتی بکشه که بالاخره از اون جو متشنج خلاص شده ولی با دیدن شماره اخماش در هم شد و سریع جواب داد:
- الو ... ارسلان ...
نگاه نگران شهراد هم به سمت اردلان چرخید ... اردلان معلوم نبود چی شنیده که چشماشو چند دقیقه با درد بست و بعد گفت:
- یکی از بچه ها رو می فرستم بیاد دنبالت ... نگران نباش! فقط ... خوبی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بعدش برو خونه ... سریع ... منم می یام... می بینمت ... فعلاً
گوشی رو که قطع کرد شهراد با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟!
اردلان پیچید داخل فرعی ویلا و گفت:
- طبق معمول! یه تعداد علاف ریختن رو سرشون ... کلی زدنشون ...
شهراد چشماشو بست و نفسش رو فوت کرد ... ماشین که توقف کرد دستش رو جلو برد، گذاشت سر شونه اردلان و گفت:
- بیام باهات؟
- نه ... حضورت اینجا مهم تره ... میگم یکی بره دنبالش ...
- پس بی خبرم نذار ...
جواب اردلان فقط بستن و باز کردن پلکاش بود... شهراد در ماشین رو باز کرد و رو به سارا که تا اون لحظه سکوت کرده بود و اصلا حواسش به بحث پیش اومده بین شهراد و اردلان نبود گفت:
- پیاده شو ...
ولی سارا بازم نفهمید ... کلا توی این دنیا سیر نمی کرد... اردلان نگاه نگرانی به شهراد انداخت و آروم گفت:
- حق داره ناراحت باشه ... هیچ کس کار ما رو درک نمی کنه! باهاش تند نباش ... گناه داره!
شهراد چشماشو توی کاسه سر چرخوند و گفت:
- بله چشم ...
بعد پیاده شد و ماشین رو دور زد، در سمت سارا رو که باز کرد سارا تازه تکون خورد و گیج به شهراد نگاه کرد، شهراد با چشماش توی هوا خطی کشید و گفت:
- پیاده شو ... رسیدیم ...
سارا آهی از اعماق وجودش کشید و آروم گفت:
- خداحافظ ...
جواب اردلان هم به همون اندازه آروم و بی حال بود ... 
***
وارد حیاط که شدیم دستامو بغل کردم و به قدمام سرعت دادم ... برف ها تا قسمت ورودی ساختمون به خاطر رفت و اومد تقریبا له و صاف شده بودن ... چند قدمی پله ها بودم که شنیدم:
- سارا ...
نمی خواستم بشنوم ... عصبی بودم ... داغون بودم. دوست داشتم جیغ بکشم ولی توی اون خونه نمی شد. دلم می خواست کتکش بزنم ولی آدم این حرفا نبودم. دلم می خواست خودمو بزنم ولی اینم اوضاع رو بهتر نمی کرد. بی توجه خواستم برم که باز صدام کرد:
- سارا ... اینجوری نری تو به نفعته ... بیا حرف بزنیم ... 
روی پاشنه پا چرخیدم و با صدایی که با همه توان نداشته م سعی می کردم بالا نره غریدم:
- در مورد چی؟! سهل انگاری شماها؟!
- نه ... در مورد هر چیزی که باعث می شه از این قیافه برزخی در بیای ... 
-آهان! بله شما فقط به فکر ماموریتتون هستین ... 
در جا آروم چرخی زد ، سرش رو رو به آسمون گرفت و گفت:
- حالا هر چی ...
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
- همین خونسردیت باعث شده به اینجا برسی نه؟ همین موفقت کرده؟ تو اصلا احساس داری؟! متاسفم برات! تو خودت رو کشتی ... آدم بی احساس مرده متحرکه ... داری مردگی می کنی جای زندگی!
ابرویی بالا انداخت، دستاشو کرد توی جیب شلوارش و با لبخند گفت:
- به به! دیگه چی؟!
- چطور تونستی بذاری با ساسان ... 
سریع گفت:
- هیششش! 
نیازی نبود ادامه بده ... دلیل تذکرش رو خوب می دونستم ... آهی کشیدم و گفتم:
- دیگه به تو نیازی نیست ... من به زودی منتقل می شم ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- به کجا؟
- نمی دونم ... به جایی که بعد از اونجا برم اونور آب ... 
پوزخندی زد و گفت:
- تو کلا اینجوری زندگی می کنی؟!
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟!
- همین قدر راحتی؟! ساده ای؟ احمقی؟!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- ببین شازده! یه کاری نکن قید همه چی رو بزنم چشمای تو یکی رو با ناخنام در بیارم خیالم راحت بشه یه غلطی کردم بالاخره ها! تو رو هم بکشم یه ذره آروم می شم ... تا الان فکر می کردم دوستی برام ... ولی ...
دست کرد توی جیبش ، سیگاری بیرون کشید و روشن کرد ... نفس نفس می زدم ... نفس نفس می زدم و عقده ها رو با دم و بازدمم بالا و پایین می فرستادم ... این بالا و پایین رفتنش باعث زخم می شد ... باعث درد می شد ... باعث شکنجه بود ... یادم می آورد که نباید یادم بره که چه کشیدم! که چه کشیدیم ... پک غلیظی به سیگارش زد ... سیگاری زیاد دیده بودم ولی تا به حال کسی رو ندیده بودم که اون مدلی سیگار بکشه ... با هر پک چشماش بسته می شد و اخماش در هم می رفت ... غلیط بودن پکاش رو حتی من هم می تونستم حس کنم ... بعد از دو پک محکم گفت:
- از ساسان نامه داری ... درسته؟!
جا خوردم. یه لحظه یادم رفت از کجا جریان نامه ساسان رو فهمیده بعد یادم افتاده تو حرفای خودم از دهنم پریده. آب دهنم رو قورت دادم به خوبی می دونستم نامه ساسان دست کسی بیفته دیگه به من برش نمی گردونن. اون نامه از جونم برام با ارزش تر بود. آخرین دست خط ساسانم بود ... آخرین چیزی که ازش برام باقی مونده بود ... رفتم سمت استخر و سعی کردم خونسرد باشم ... گفتم:
- که چی؟!
اون از من خونسرد تر گفت:

- باید بخونمش ...
بیچاره شدی سارا! آخه دیوانه مگه قرار نبود هیچ وقت کسی از اون نامه بویی نبره! چطور نتونستی جلوی دهن رو بگیری؟ مسلما پلیسا از نامه می تونستن به عنوان مدرک استفاده کنن ... بعدش چی می شد؟ هیچی فاتحه اش خونده بود ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- نمی شه ...
اومد سمتم، از صدای قدماش فهمیدم ... درست پشت سرم بود ... اینو هم از فاصله صداش فهمیدم:

- می تونم بدونم چرا؟!
از گوشه چشم نگاش کردم، پشت سرم بود ولی سمت چپم ... می تونستم ببینمش ... داشتم کم می آوردم. حس می کردم می خوان از عشقم جدام کنن، گفتم:

- اون نامه مثل وصیت نامه ساسانه ... به هیچ احدی نشونش نمی دم ... خطاب به خودم نوشته شده ...
واقعا هم خطاب به من نوشته شده بود ... آخرین تقاضای عاجزانه ساسان توش بود ... درسته که من کاری که اون خواسته بود رو نکردم، ولی داشتم به روش خودم اون رو به خواسته اش می رسوندم. شهراد گفت:

- اون نامه هر چی که هست تو رو کشونده به اینجا ... 

زیادم جای تعجب نداشت! باید می فهمید ... اون پلیش بود و شم پلیسیش قوی بود ... ولی منم کوتاه بیا نبودم ...

- خوب که چی؟
با تحکم و عامرانه گفت:

- باید ببینمش ...
دیگه خبری از لطافت و صبوری توی صداش نبود. همین منو می ترسوندو مگه چقدر می تونستم جلوش مقاومت کنم؟ سعی کردم جور دیگه ای برخورد کنم، چرخیدم به سمتش، چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاش کردم ... انگار نمی فهمید من چی می گم! بیخیالش شدم، راه افتادم سمت در خونه و گفتم:
- گفتم نمی شه ...
باید فرار میکردم، اون لحظه بهترین کار همین بود. من تو فکر در رفتن بودم و اصلا حواسم به عکس العمل اون نبود برای همینم وقتی سریع پیچید جلوم جا خوردم و یه متر پریدم بالا ... چشماشو ریز کرد، فهمیده بود حسمو! این حساس ترش می کرد ... خاک بر سرت سارا ... صداش روی اعصابم سنگ میکوبید ...
- به حرف تو نیست! دستوره ...
با عجز گفتم:

- نه!
هر چی من بیشتر اصرار می کردم ، اون خشن تر می شد ...

- می یاریش ... همین امشب ...
طوطی وار نالیدم:

- نه!
سرش رو چند بار بالا و پایین کرد و اینبار با لحن ملایم ولی طوری که انگار به خودش مطمئن بود گفت:

- می یاری خانوم! می یاری ...
بعد از این هم لبخندی زد و رفت سمت استخر ... دود سیگارش تو فضا پخش بود .... بی اختیار ایستادم و بهش خیره شدم، بی توجه به برف نشست لب استخر و پاهاش رو آویزون کرد ... یه دستش به سیگارش بود و دست دیگه اش رو از پشت حائل بدنش کرد ... نگاش به آسمون بود و دودی که از دهنش خارج می شد ... اونم غرق دنیای خودش شده بود. انگار دیگه این دنیا رو لمس نمی کرد ... اون بود و آسمون و سیگار ... چشم ازش گرفتم و راه افتادم سمت ساختمون ...

 

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش